سه داستانك «روح‌انگیز ثبوتی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

آرزو

بچه که بودیم، برادر بزرگ‏ترم، به قصه ‏ها و باورهای مربوط به «روح» علاقه داشت و برای من هم تعریف می‌کرد. اما من از شنیدن آن‏ها می‌ترسیدم.

بزرگ‏تر که شدیم «قصه‏ های روحی» دیگر برای برادرم سرگرم‌کننده نبود. اما من همچنان می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا!

چند سال است که پدرمان از میان ما رفته. بارها بارها آرزو کردم می‌شود باورهای دوران کودکی حقیقت پیدا کنند و من بتوانم پدرمان را ببینم؟

***

شرم سایه

او عادت داشت برای فکر کردن و نقشه کشیدن، در باغ بزرگ خانه ‏اش قدم بزند.

از کنار استخر رد شد. سایه‏ اش توی آب افتاد.

سایه برای بیرون آمدن تلاش نکرد.

دیگر نمی‌خواست در میان «دنباله‌روهای» او باشد.

***

من و او

در دوران آشنایی و نامزدی همه ‏ی فکر و آرزویم این بود که می‌شود روزی برسد، توی یک جزیزه، یک‌جایی، فقط من باشم و او؟

بیست و چند سال از آن زمان می‌گذرد. هر وقت حرف از ازدواج بچه ‏ها به میان می‌آید قلبم می‌ریزد که اگر روزی من بمانم و او چه خاکی توی سرم بریزم؟

دیدگاه‌ها   

#3 عاطفه بذرافشان 1393-07-28 20:22
من و او واقعا جالب و واقعی بیان شده بود
#2 ارشیا 1393-07-02 18:13
سلام خانم ثبوتی عزیز از داستان اول و اخر شما بسیار لذت بردم . ارزوی سلامتی براتون دارم قلمتون پر بوان باد.
#1 باقر یگانه 1393-03-20 19:13
داستان سوم وجودی تر بود و نشانه هایی از رنج رو در خودش داشت

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692