ماشینی با ترمز شدید کنار خیابان پارک کرد و راننده بهطرف پناهگاه دوید. برق قطع شده و همهجا تاریک بود. گریه گیسو قطع نمیشد. دستهایش دور گردنم حلقه شده بود و هرچه تندتر میدویدم سر گیسو هم بیشتر بالا و پایین میرفت. تا پناهگاه فاصله زیادی نداشتم. احمد گندم را به سینه چسبانده بود و جلوتر از من میدوید. پناهگاه شلوغ بود. هرکس میخواست زودتر برود داخل. مریمخانم را شناختم. چند خانه پایینتر مینشستند. امشب عروسی پسرش بود. چند زن چادری هم کنارش ایستاده بودند. یکی از آنها از روی چادر دامن لباس عروسش را بالا گرفته بود و زودتر از بقیه به پناهگاه رفت. به مریمخانم گفتم شما نمیآیید؟ جواب داد: منتظر پسرم هستم. رفته پدربزرگشو بیاره. مواظب عروسم باش. همینکه الان رفت داخل. گفتم: مبارکه. و بلافاصله از پلههای پناهگاه پایین رفتم. بوی عرق و بدن، نفسم را بند آورد. حال تهوع داشتم. آرام از میان جمعیت پلهها را پایین آمدیم. چند نفری چراغقوه داشتند و نور را روی پلهها انداختند. گیسو هنوز جیغ میکشید و گریه میکرد. کسی رادیو روشن کرده بود. گیسو گریهاش را قطع کرد و گفت: مامان جیش. بلیم. گفتم: کمی تحمل کن مامان الان تموم میشه. جای نشستن نبود. بهطرف ستون وسط پناهگاه رفتم. خانمی گفت: آخ پامو له کردی. ببخشیدی گفتم و نرسیده به ستون همانجا ایستادم. نور چراغقوهها روی دیوارهای سیاه پناهگاه میلرزید. گریه بچهها بیشتر شده بود. با دستی که زیر بدن گیسو بود انگشتهای احمد را گرفتم. دستش را دور شانهام حلقه کرد و گفت: نترس همه با هم هستیم. دانههای عرق از پشت گردنم سر میخورد تا پایین. گره روسریم را شل کردم. زیر گلویم خیس از عرق بود. صدای انفجار اول که آمد همه جیغ کشیدند. حالا دیگر فقط بچهها نبودند که گریه میکردند. انفجارها نزدیکتر میشد. کسی صلوات فرستاد. صلوات فرستادم. سرم را روی شانه احمد گذاشتم او هم همینطور تا سایهبانی برای گیسو و گندم درست کرده باشیم. با هر انفجار صدای جیغها بیشتر میشد. مردی بلند امنیجیب خواند همه با او همصدا شدیم. میان گریه و اشک بلند بلند میخواندیم. شاید فکر میکردیم هرچه بلندتر فریاد بزنیم زودتر به گوش خدا میرسد. انفجار پنجم نزدیک بود. دیوارهای پناهگاه لرزید. همه جیغ کشیدند. گیسو هم، دستش را محکمتر دور گردنم حلقه کرد. رطوبت گرمی به مانتویم نشست. با گریه گفت: مامان جیش... کنار گوشش گفتم: اشکال نداره مامان هیچکس نمیفهمه. بوی ادرار حالم را بد کرده بود. احمد لبخندی زد. چنددقیقه بعد صدای آژیر سفید از رادیو پخش شد. بیرون که آمدیم هنوز گرد و خاک ننشسته بود. جیغی زنانه بدنم را لرزاند. مریم خانم بود. کنار ماشین گلزدهای که شیشههای شکسته داشت روی زمین نشسته بود و فریادهای دلخراش میکشید. گیسو را به سینه چسباندم و اشکهایم را پشت گردنش مخفی کردم.