پيرمردهر روزسر چهارراه مي ايستاد و داد مي زد: دو بسته كبريت هزار تومن.
قيمت مناسبي مي فروخت و هميشه هم مشتري داشت. اما روزي هر چه داد زد كسي مشتري كبريتهايش نشد. و وقتي ازكنارش رد مي شدند نيش خندي هم مي زدند. آن روزپيرمردحواسش نبود كه داد مي زند: يك بسته كبريت دوهزارتومن