داستان«لیل» حميدرضا اكبري شروه

چاپ تاریخ انتشار:

برای آخرین‌بار، پدرش را وسط حیاط دید که کنار مادر دراز کشیده بود. شرجی، هوا و آدم را خیس می‌کرد. تخت مسافرتی‌اش را درست همان جایی‌که پدرش را برای آخرین‌بار دیده بود؛ کارسازی کرد. می‌گفتند بعد از رفتن پدرش، از لابلای شاخه‌های درخت وقتی‌که بادی از سمت شمال می‌ورزد، صدایی شبیه مویه تمام حیاط را پر می‌کند. همسایه‌ها این‌همه را از تهران کشانده بودنش به جنوب. آمده بود تا درخت را ریشه‌کن کند.

به مراد دادن درخت اعتقادی نداشت و فکر می‌کرد مردم به عادت و از سر خرافه‌پرستی مرید درخت شده‌اند. کلید را توی در چرخاند و وارد حیاط شد می‌خواست کسی متوجه آمدنش نشود. حتماً همه می‌آمدند تا دخیل ببندند و حاجت بگیرند.

مدت‌ها می‌شد مردم منتظر باز شدن در خانه بودند. برایش قصه‌ها و غصه‌هایشان را واگو کرده بودند، مادرش سال‌ها پیش که او را باردار بوده است به زیر همین درخت خودش را می‌رساند و سالمفارغ شده است. آن‌وقت‌ها که پدرش برای لقمه‌نانی روستا را برای کارگری ترک می‌کند تا در آبادان در پالایشگاه مشغول شود. همه می‌گفتند لیل و زن‌هاکمکش کرده‌اند تا مادرش فارغ شود.

در تاریکی مطلق روی تخت مسافرتی‌اش دراز کشید. شاخه‌های لرزان درخت از بالای آن آویزان بودند. پلک‌هایش را روی هم گذاشت. حس عجیبی داشت. با تکان سر شاخه‌ها ذهنش به تلاطم افتاد. یاد پدر ذهنش را مشغول کرد. با شروع جنگ همان‌جا توی پالایشگاه ماند. آن‌قدر که تا سال‌ها مادر بیوه بماند و بعدها با کسی آشنا شود تا مجبور شود پسر را به خانه پدری شوهرش بسپارد. یاد روزی افتاد که از مستراح آخر حیاط بیرون می‌آمد و دستان پدرش را حلقه دور کمر مادر دید.

- من که پیشتم، کمرمو خرد کردی مرد!

کسی برایش پیغام داده بود. پسر لیل را بفروشد.

- حاضرم جاکنش کنم می‌برمش روستا تا همه از آن مراد بگیرند.

خبر پدر را که آوردند کلاس چهارم ابتدایی درس می‌خواند. از صدای جیغ و شروه‌خوانی زن‌ها هراسان بود و در میان جمعیت گم شد. نگاه به عکس پدر می‌کرد که هنوز جسدش را نیاورده بودند.میگفتند لای آهن و نفتزغال شده است. مادرش اعتقاد داشت هر پنج‌شنبه زیر درخت لیل او را می‌بیند و دوست داشت دوباره تنگ بغلش بخوابد و بعد رفت تا دیگران بگویند:

- طاقتش سر شد؛ جوان است آخر، نیاز دارد. پسر هم گناه نکرده پدر می‌خواهد تا بالای سرش باشد.

روی تخت دراز کشید بود و انتهای حیاط را نگاه میانداخت. حس کرد دستی تکانش می‌دهد. می‌خواست و هچیره‌ای بزند. خودش را کنترل کرد.به بالای سرش نگاه کرد درست آویزان شاخه‌های ریشه‌ای درخت، دیدش.

گفت: مدتی هس نگاهت می‌کنم!

وحشت کرد و هراسان نشست. زبانش نمی‌چرخید. سایه ادامه داد:

- پدرت برای ما انتهای حیاط منقل آتش می‌زد نان وکباب و ریحان می‌خوردیم،من‌هم برایش ام‌کلثوم می‌خواندم. برو، درخت را بسوزانی خودت هم می‌سوزی.

پسر عرق پیشانی را گرفت. چشم‌های وحشت‌زدهاش را بست. انگاری خواب دیده باشد. برای همین آمده بود درخت را بسوزاند. برای کس هم‌واگویه نکرده بود. زنجموره‌ای از دل بالایی شاخه‌ها بلند شد.

- زن شیون نکن! بچه‌ها را بخوابان. پسر ناخدا با ماس! سایه گفت:

جوان حرف‌های مردم به تصورش می‌آمدند و رژه می‌رفتند. می‌ترسیدکمک بخواهد. سایه ادامه داد:

- گیسوی ما شو در حلقه بیا پسر ما باش؟!

صدا برایش آشنا شد. انگاری کسی شبیه پدرش از بالای درخت با او حرف می‌زد. بی‌اختیار از جا پرید و تا انتهای حیاط دوید. انگار انتهایی نبود تا او به آن برسد. نفسش برید و افتاد، درازکش زمین. دمر بود و از بینی‌اش بخار بیرون می‌آمد. سرش مثل تنش سنگین شده بود. فراموش کرده بود کجا آمده است. درخت سر جایش بود و سایه نبود.