خورشید کمکم داشت غروب میکرد و باد سرد پاییزی میوزید.
زن کنار خیابان ایستاده بود و چادر سیاهش را تا زیر ابروهایش پایین کشیده بود. صورتش چندان پیدا نبود. یک چیزی مثل کیف دستی از زیر چادرش نمایان بود. گویا منتظر کسی یا چیزی بود. هرچند لحظه این پا، اون پا میشد. ماشینهای زیادی از جلویش رد میشدند و گاهی نیش ترمزی میکردند و دوباره به راهشان ادامه میدادند. یک تاکسیسبز رنگ جلوی پای زن ایستاد. زن با دستش از زیر چادر اشاره کرد که سوار نمیشود، رانندهی تاکسی هم گاز داد و رفت. زن انگار منتظر یک ماشین خاص بود. به ماشینهای مدل بالا بیشتر توجه میکرد.
بعد از چند لحظه یک پراید مشکی رنگ مدل پایین که رانندهاش یک پسر جوان با موهایی فشن شده بود جلوی پای زن ترمز کرد، زن با دست اشاره داد که برو.
پسر جوان تکبوقی زد، زن دوباره اشاره داد که برو و بعد چند قدمی پایینتر رفت. رانندهی جوان دندهعقب گرفت و دوباره جلوی پای زن ایستاد و اینبار صدای موسیقیاش را هم بلندتر کرد. زن که کلافه شده بود چادرش را محکمتر گرفت و با سر به پسر جوان اشاره کرد که برو.
پسر اما دستبردار نبود شیشهی ماشین را پایین داد و به زن گفت: یالله دیگه ناز نکن بیا بالا زود باش خوش میگذره.
ناگهان زن به سمت ماشین رفت و با یک حرکت سریع از پنجره تا نیمه وارد ماشین شد. پسر جوان وحشتزده زن را به عقب هل داد و پایش را گذاشت روی گاز و...
پسر هنوز میلرزید و از آیینهی ماشین چهرهی مرد زننما را با آن چاقوی زیر چادرش میدید که کنار خیابان منتظر ایستاده است.
باد سرد پاییزی میوزید و زن چادرش را تا زیر ابروهایش پایین کشیده بود.
نويسنده: شيوا زيودار