آنروز، علفها سبز و تازه بودند. گِلاره دامن آبی خوشنقش و نگارش را پوشیده و شولای قرمزش را به تن کرده بود با آن سربند سیاه که در باد میرقصید، گوسفندها را هی میکرد و گله را دور تپه میچرخاند.
صدای سُم اسب پسر خاقان که میآمد میرفتم سمت دشت و گله که پشت سرم راه میافتاد، گلاره عصبانی میشد و «خر نفهم»ی میگفت اما من به روی خودم نمیآوردم. انگار میخواستم که گلاره نرسد بالای تپه، که نخندد، که چشمهایش در آفتاب ندرخشند، که قامت بلند پسر خاقان سایه نیندازد روی سرش. که سایههاشان یکی نشود. انگار میخواستم که پسر به یک جست قهرمانانه از روی اسب نپرد که بایستد مقابل دخترک و گلهایی را که از صحرا چیده و دسته کرده، نگیرد مقابلش و نگوید که بالاخره روزی میرسد که «شیرینی»اش را بخورند و آنها را دست به دست هم بدهند!
نه هرچهقدر هم سرم را میگیرم سمت دشت، باز گلاره میزند پشتم و به فریادی نگهام میدارد که «هی !کجا؟ از این طرف.» معمولاً به من پشت میکنند و راه میافتند. اسب را رها میکنند بچرد.
گوسفندها اما با من میآیند. پسرخاقان بلندبالا و سبزهرو است. گلاره نگاهش که میکند چشمهایش میدرخشند. اولینبار هم که مرا در دامنش گرفت چشمهایش همینطور میدرخشیدند. آنروز فریاد کشیده بود: «چه قشنگه!» اما حالا پسر خاقان که نمیآمد غمگین دست میکشید روی سرم و من نرمنرم سرم را میچسباندم به سینهاش. میپرسید: «چرا نیامده هنوز؟ اصلاً امروز میآد؟» خیره میشد به چشمهایم: «چرا چشمهای تو همیشه خیسان؟»
ایستادم کنار چادر. پسر خاقان از اسب که پرید دویدم سمتش. زنها جیغ کشیدند. گلاره چشمهایش دودو زد. دیگر سرپا نبودم. به زمینم زده بودند. نخ و چاقوی تیز پدر گلاره را خوب میشناختم، پدرم را با همینها اخته کرده بودند مردها نگهام داشتند. هر تکه از بدنم به ضربهی یکی از مردها تکان میخورد. پسر خاقان درد داشت دستهایش را مشت کرده بود زیر شکمش و سبیل سیاهش میلرزید. گلاره مانده بود بینمان. پدر گلاره چاقو را به سنگ میکشید و مادرش بر سر میزد که «شرمنده است.» گلاره مانده بود بین من و او. دست دراز کرد سمت پدرش: «آقا، تو رو بهخدا». خیسِ خون و عرق بودم. نفسنفس میزدم. پدرگلاره نخ و چاقو را گرفت سمت پسر خاقان. او دستش را گرفت و بر پیشانی نهاد و بوسید. اما نخ و چاقو را نگرفت. کنارم نشست و دستها را از من دور کرد. دست کشید روی سرو گردنم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. گلاره لبخند زد.