شیرین میز صبحانه را چید. کره، عسل و نان سنگگ تازه. رفت جلو میزتوالت رژلب جگریشرو به لب زد. موهای بلندش پشت سرش جمع کرد گفت: پاشو تنبل نمیخوای صبحونه بخوری ببین بارون قشنگی میآد. شیرین پردههای مخمل را کنار زد، کوسنهای تزیینی را از کف اتاق جمع کرد.
سعید خودش را کش و قوس داد، گفت: اول صبحی سروصدا میکنی برو بذار بخوابم.
شیرین خندید و گفت: منیکه نون تازه میخرم، چای تازه دم میدم، با بوسبوس تورو بیدار میکنم بذارم برم.
سعید سرش را خاراند و گفت: نه نرو، بمون مخمو بخور.
شیرین چوبهای زیر بغل سعیدرا که کنار پا تختی سفید بود آورد نزدیک تخت و وسایل کیفش را مرتب کرد، فنجان چای را پر کرد و گفت: دیرم شده خداحافظ.
سعید که هنوز درحال خمیازه کشیدن بود گفت: خداحافظ زلزله زندگی من با رفتنت همهجا ساکت میشه. سعید پاشد نشست پشت میزکارش برچسب بزرگ روی کامپیوتر که نوشته بود قرص ساعت هشت یادت نرود را کند.
صدای زنگ موبایل از زیر روزنامههای میز صبحانه میآمد، سعید اونرو برداشت و گفت: وای موبایلشرو جاگذاشته. طرف ول کن نبود مرتب زنگ میزد. سعید با بیحوصلگی شاسی سبز را زد که جواب بده هنوز نگفته بله، یکی آنطرف خط با صدای بم و مردانه گفت: کجايی عزیز، چرا دیر کردی، زیر این بارون موش آبکشیده شدیم، همیشه اینقدرخوش قولی، اول بسم ا... که مارو کاشتی زودتر بیا.
سعید مات و مبهوت بود و با پای شکسته دور قالیچه لاکیرنگ راه میرفت. در بالکون رو باز کرد، برگهای گل کاغذی را نوازش کرد، سیگارش را روشن کرد پک محکمی زد. اونروز اصلاً کار نکرد. نزدیک غروب بود چراغ پایهدار گوشه اتاق روشن بود. سعید روی صندلی لهستانی نشسته بود با چاقو سفریش بازی میکرد. صدای شیرین از راهرو میآمد با دستهگل وارد شد.
گفت: سلام، بیا ببین کیرو آوردمو با دستش زن را تعارف کرد به داخل، بالاخره با هزار بدبختی تونستم برادرشو راضی کنم. برادره که نمیفهمید رحم اجارهای چیه؟ دفعه اول نزدیک بود کتک جانانهای بخورم ولی وقتی بهش گفتم بارداری سلولهای سرطانی منرو فعال میکنه، شوهرم عاشق بچهست دلش برام سوخت وقتی هم پای پول اومد وسط کلی به قول خودش حال کرد گفت: این کار ثواب داره بیا آبجیمو ببر پیش خودت بهش برس تا یک بچه تپلمپل بیاره. شیرین رو کرد به زن جوان گفت: بیا راحت باش. زن نشست روی مبل. شیرین مشغول شام درست کردن شد.
سعید نگاهی به زن کرد و اسمشو پرسید. زن چادرش را کشید جلو صورتش، گونههاش قرمز شده بود. به آرامی گفت: دریا.
سعید چشماش رو تنگ کرد زل زد به چشماش گفت: دریا، مثل رنگ چشمات.
شیرین سینی چای را روی میز گذاشت. گفت: فردا مرخصی گرفتم. باید بریم گچ پاتو باز کنیم. دیگه استراحت بسه. کارهای شرکت خیلی عقب افتاده. سعید دزدکی دریا رو نگاه کرد و گفت حالا چرا عجله میکنی. حسودی میکنی که من تو خونه استراحت میکنم و به دریا گفت: چای بده به من تا داغ شم.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا