داستانك«رويا» طيبه تيموري‌نيا

چاپ تاریخ انتشار:

 

از رنجی که سر می‌رود

سیلی که راه می‌افتد

اتفاق، ناگوار می‌شود

 

تکه‌ای از گوشت را با بی‌میلی از دیس انباشته‌ی تزئین شده برمی‌دارد. همزمان با چشمانش دنبال نمک‌پاش می‌گردد و بلافاصله بدون چشیدن، دانه‌های نمک را روی گوشت می‌پاشد. وانمود می‌کند جویدن گوشت انرژی زیادی از فک‌های خوش فرم و مردانه‌اش می‌گیرد و اخمِ تعمدی که حالت چشم‌های مشکی‌اش را بهتر کرده، به چهره‌ی استخوانی سبزه‌اش وقار بیشتری می‌دهد. زن که از عطر تازه‌ای که خریده مشامش پٌر است، حواسش به تکه‌های هویجی است که دست‌نخورده حتی مورد التفات ضربه چنگال‌های مرد واقع نمی‌شود. خوب می‌داند که مرد چقدر به این هویج‌های پخته علاقه دارد. حتی بیشتر از تکه‌های مرغی که بادقت سوخاری‌شان کرده است. سرش را پائین می‌اندازد و با ناخن‌های دستش بازی می‌کند. گوشه‌ی یکی از آنها را با احتیاط می‌کشد. حالا هر دوتایشان دارند کلنجار می‌روند، گوشه‌ی انگشتش خون می‌آید و از آن‌طرف، دندانه‌ی چاقو هم موفق می‌شود گوشت را از استخوان جدا کند.  

-  رویا کجاست؟

زن خوشحال مي‌شود که مکالمه‌شان با این جمله شروع شده است. خودش را به نشنیدن مي‌زند. گوشه دستمال را با آب دهانش نمدار مي‌كند و روی ردِ خون خشک‌شده مي‌کشد. مرد دست از خوردن مي‌کشد. با صدایِ ریز درحالی‌که سعی می‌کند به چشم‌های زن نگاه نکند مي‌پرسد:

-  فریبا، پرسیدم رویا کجاست؟

-  رویا! خودت چه فکری می‌کنی؟

-  شوخی نکن اصلاً حالشو ندارم. رویا...  باباجان کجایی؟

هیچ صدایی در پاسخ بلند نمي‌شود.

-  با فرانک رفته‌اند پارک.

زن آهسته شروع به جمع کردن میز مي‌کند. مرد هم بدون تشکر برمي‌خيزد و لباس‌هایش را عوض مي‌كند و خودش را روی تختخواب مي‌اندازد...