داستان«دیگران چی بکارند وما بخوریم؟» روح انگيز ثبوتي

چاپ تاریخ انتشار:

 

روی تپه خاکی کوچکی نشسته بودم. تاچشم کار می‌کرد زمین بود و خاک.

از دور کامیون‏‌ها و بیل مکانیکی اندازه مورچه به‌نظر می‌آمدند. کامیون‌ها در یک ردیف صف کشیده بودند و بیل مکانیکی به نوبت صندوق آن‏ها را از خاک پر می‌کرد و نوبت به بعدی و بعدی و... می‌رسید.

نمی‌دانستم خاک‏‌هایی که بار کامیون‌‏ها می‌شود برای چه‌کاری بود و کجا می‌رفت. دور و بر زمین، مانند بیشتر پروژه‏‌های راه‌‏سازی و ساخت و سازها تابلو و نشانی دیده نمی‏‌شد. ساعت به ساعت کامیون‏‌ها و بیل مکانیکی به من نزدیک‏تر می‌شدند و من در برابر آن‏ها کوچک‌تر. آنهو چیزی نمانده بود که زیر پاهایم خالی شود. قسمت‏هایی که خاک آن‏جا برده شده بود به سیاهی تبدیل می شد عین سیاه‌چال.

   کسی توجهی به فریادها و بالا و پایین پریدن‌‏های من نداشت. راننده‏‌ها یا کنار زمین قدم می‌زدند و سیگار می‌کشیدند یا سایه‏‌ای پیدا می‌کردند و چرت می‌زدند یا تا نوبت‏شان برسد دورهم جمع می‌شدند درحالی‌که با هیجان دست‏‌های خود را در هوا تکان می‌دادند با صدای بلند با در مدت کوتاهی بیل مکانیکی به تپه‏‌ای که من روی آن بال‌بال می‌زدم رسید. روی چه حسابی احساس کردم می‌توانم با این قول یک‏دست مبارزه کنم، نمی‌دانم! قول درست روبرویم ایستاد چشم توی چشم. دست‏‌هایم را از دوطرف باز کردم که جلوی آن‌را بگیرم! غول صدای غرغرش را بلندتر کرد. کوتاه نیامدم و عین مترسک با دست‏‌های باز همان‏‌جا ایستادم. غولِ یک‏دست چنگالش را بست و علامت داد:

- بزن کنار. با سر علامت دادم:

- نه. و پایم را به زمین کوبیدم:

- همین‏‌جا می‌‏ایستم.

غول دستش را بالا برد چنگالش را باز کرد و من‌را توی مشتش گرفت و از تپه پایین انداخت.

از روی تخت‏خواب افتادم زمین و سرم به پایه میز کوچکی که بین تخت من و خواهرم بود برخورد کرد. پتو عین نان بستنی قیفی دور تنم پیچیده شده بود. به‌زحمت روی زمین نشستم و هاج و واج دور و برم را نگاه کردم. خواهرم که از خواب پریده بود دمپایی پاشنه‌‏دارش را برداشت و با پاشنه آن درست کوبید محل اصابت ضربه و غرغر کنان گفت:

- موقع خواب هم نباید از دست تو آرامش داشته باشیم؟ بکپ دیگه.

هنوز گیج خواب بودم و نمی‌توانستم درد ضربه سرم به میز و درد پاشنه دمپایی را تشخیص بدهم. خواهرم عین غول توی خواب غرید:

- پاشو برو روی تختت و مثلاً بچه آدم به‏‌خواب، وای به‏‌حالت دوباره توی این یه‌متر جا باله برقصی! پشتش را به من کرد و زیر لب گفت:

- دختر این‏قدر فضول...

صحنه‌‏های خوابم پیش چشمم روشن‏تر دیدن خواهرم می‏‌بود. رویا بود یا کابوس؟ سوال‏‌ها توی ذهنم روی هم انباشته می‌شد درست عین خاک‏‌هایی که کامیون‌کامیون نمی‏‌دانم به کجا می‌بردند. آن لحظه پیدا کردن جواب سوال‏ها برایم از ادامه خواب مهم‏‌تربود. دل به دریا زدم و با ترس و التماس گوشه پتوی خواهرم را کشیدم و بدون این‏که نفس تازه کنم، آرام پرسیدم:

- آبجی...نمینئد بهبخ همانج   اگر خاک نداشته باشیم که درخت بکاریم، وقتی بارون شدید بباره، چی می‌تونه جلوی سیل رو بگیره؟

اگر خاک نداشته باشیم و جنگ شد، از چه چیزی دفاع کنیم؟

اگر خاک نداشته باشیم، به چه چیزی سوگند وطنی به‏‌خوریم؟

اگر خاگ نداشته باشیم، وقتی «درگذشتیم» به‏‌جای این‏که خاکمون کنن، باید مارو بسوزونن یا زیر آفتاب آویزون‏ کنن تا هم‏زمان با هوای آلوده خشک و دودی بشیم؟

اصلاً همه این‌‏ها به‌‏کنار...

اگر خاک نداشته باشیم، دیگران چی بکارند و ما بخوریم؟