داستانك«زیر دو هزار و پانصد متری» عليرضا محمودي ايرانمهر

چاپ تاریخ انتشار:

 

برای رومن گاری


یا باید هر دو پایش را قطع می کرد یا منتظر می ماند تا در بی هوشی بمیرد. اره را توی مشتش گرفته بود. تیغه ی استیل نازک آن در نور متمرکز اتاق عمل می درخشید. بافت های متلاشی شده ی هر دو پای کوه نورد مقابلش زیر نورافکن بودند و لکه ی سیاه خون بر سطح پارچه سبز پخش می‌شد. سه سال پیش باهم قله ی دماوند را فتح کردند، دیواره‌ی سنگی پرتگاه هشتصد متری را کنار هم با یک طناب مشترک بالا کشیدند و در کولاک برف ارتفاع چهار هزار متری درون یک جان‌پناه خزیده بودند. هر دو عاشق شیب های یخ زده ی تند بودند و اسکی با سرعت سقوط آزاد. از فراز قله های زیادی به دشت های و دهکده های و دامنه های زیر پای خود نگریسته بودند و هیچ وقت لازم نبود به هم توضیح دهند چرا در زیر ارتفاع دو هزار و پانصد متری احساس خفگی می‌کنند. در زندگی هر دو واقعیت های زمینی مقدسی وجود داشت که بی نیاز از اثبات بود. نمی توانست تصور کند زندگی بر روی صندلی چرخدار و کمک گرفتن از دیگران برای بالا رفتن از هر پله ی کوتاهی که سر راهت قرار می‌گیرد، چه موجودی از یک کوهنورد خواهد ساخت. 


لکه خون روی پارچه ی سبز بزرگ‌تر شده بود. مانیتور ضعیف تر شدن علائم حیاتی را نشان می داد. واپسین لحظه های ارزشمند در حال تمام شدند بودند. دستیارانش شریان ها را از بالا هر دو ران بسته بودند و منتظر او بودند که هنوز اره را در مشت خود می‌فشرد. به لوله ی پلاستیکی زردی که توی دهان کوهنورد فرو رفته بود و اکسیژن را با صدایی یکنواخت داخل ریه هایش پمپ می کرد نگریست. تصویرهای زیادی از ذهنش می گذشتند. یاد دختر عجیبی افتاد که در دوران دانشکده ی پزشکی یک سال با هم زندگی کرده بودند. صورت زشتی داشت ولی عاشق لباس های عجیب و ترکیب رنگ های خیره کننده بود. سوراخ های دماغش رو به بالا کشیده شده بودند و پوست صورتش پر از حفره های درشت بود. تنها عنصر زیبای صورتش چشم های خاکستریش بودند. اندام زیبایی هم داشت، انگار سرش را از جایی دیگر آورده اند روی بدنش گذاشته اند. یوگا کار می کرد، استاد هم‌آغوشی های عمیق و طولانی و پرانرژی بود و همیشه عاشق مردان خوش تیپی می شد که به او خیانت می کردند. هر بار دختر را در آغوش می‌گرفت سعی می کرد به صورتش نگاه نکند یا آن قدر نزدیک شود که غیر از مردمک درشت و عمیق چشمانش چیز دیگری نبیند. شب های خوبی با هم داشتند. یک بار وقتی سپیده صبح داشت کم کم از پنجره روی دیوار کنار تختخواب می تابید، دختر گفته بود: می دونم صورتم شبیه اوران گوتانه، ولی منم دخترهای خوشگل رو دوس دارم...می فهمم وقتی نگاشون می کنی چه حسی داری، ناراحت نمی شم اگه با هاشون باشی. 


حراج نگاه دیگری به صورت کوهنورد و لوله ای که در دهانش فرو رفته بود انداخت. فکر کرد زندگی آینده‌ی او روی صندلی چرخدار بی‌شباهت به زیبایی‌شناسی آن دختر زشت نیست. به دستیارانش علامت داد که کار بریدن پاها را شروع کنند