یه خانواده دارم خدا! ساعت 1 صبح شهرمون (اصفهان) زلزله اومد.
هنوز خونه داشت میلرزید که داداشم پرید رو گوشیش!!! همینجوری که داشتیم میلرزیدیم ازش پرسیدم چیکار میکنی؟
گفت: دارم تو فیسبوک مینویسم داره زلزله میاد، همه بریزین بیرون خونهها که چندین پسلرزه شدید در راهه! اونوقت خودش گرفت تخت خوابید.
رفتم تو اتاق مامان و بابام ببینم اونا در چه حالن، میبینم مامانم داره با خالهام تلفنی صحبت میکنه میگه: آره منکه اصن به دلم افتاده بود همینروزا زلزله میاد! شنیدی میگن همه این زلزلهها بخاطر انتخاباته؟ آره بابا کلک سیاسیه! اونطرف بابام داشت شلوار میپوشید که بره بیرون، گفتم کجا بهسلامتی؟ گفت: بپر بریم مرغ و گوشت و روغن و تخممرغ و پسته بخریم. گفتم: هااااااااااا؟ گفت: زهر ماااااااار! بدو تا بیشتر از این قحطی نیومده. الانم به اندازه کافی دیر شده... بدو دیگه...
رفتم تو اتاق آبجی کوچیکم که سهسالشه، گفتم: خوبی آجی؟ میگه: ن پ زیر خروارها خاک دفن شدم!
خب معلومه خوبم آیکیو. خبرگزاری فارس نوشته 4 ریشتر بود همش، چرا جو میدی الکی؟ برو بگیر بخواب، من بد خواب بشم جوش میزنما!