پلههای مارپیچ نفسم را بریده، تکیه میدهم روی نردههای چرک و داخل کولهام را در جستجوی قرص پرانول میگردم. این مرحله آخر استخدام است. دو مرحله دیگر را با موفقیت گذراندهام ولی اصل کار این مرحله است که از بین هشت نفر یکی را انتخاب میکنند. در پله آخر عرق پیشانیام را پاک میکنم و در میزنم و وارد میشوم. هفت جفت چشم برمیگردد طرف من؛ کنجکاو و پر از نفرت براندازم میکنند. گوشهای مینشینم و در انتظار، تا نوبتم شود. زیرچشمی رقبایم را میپایم. پنجپسر با قیافههایی موجه و البته مصمم و دو دختر که آرایش لایتی کردهاند و به زمین خیره شدهاند، ته دلم امیدی به استخدامم ندارم! اینجور مواقع موبایلم را از جیب برمیدارم و به صفحه سیاه آن خیره میشوم، اضطراب که احاطهام میکنم برای خودم یک فانتزی ذهنی میسازم که الان زنگ میزنی، که ماشین را کنار شرکت پارک کردهای، که دیگر بازی تمام شده. گور بابای استخدام سه مرحلهای، گوربابای کار تماموقت با بیمه، گور بابای ارتش بیکاران! کولهام را برمیدارم و به همهشان پوزخند میزنم پلههای مارپیچ را دوتا یکی میپرم، کنار خیابان پارک کردهای. میدوم سمت ماشین. تیک آف میکنی، سیگار روی داشبورد است و فلاسک چای صندلی عقب. پینک فلوید را تا آخر زیاد میکنی. وسط هفته است و جادهها خط خلوت. برویم شمال عزیزم؟ منشی شرکت صدایم میکند، نوبت من است که با مدیر صحبت کنم برای گزینش نهایی. موهایم را بغل زدهام و پیراهنم را بعد از مدتها اتو کردهام. سعی میکنم متین و موقر جلوه کنم. شمرده حرف میزنم و امیدوارم قرص پرانول هم در کاهش اضطراب موثر باشد. مدیر شرکت کچل است و ابروان پرپشتی دارد. قیافهاش را نمیتوانم بخوانم ولی بهنظر نمیرسد که دلرحم باشد. سعی میکنم خودم را سربزیر و کاری نشان دهم؛ کسیکه حاضر است با حداقل حقوق بیشتر از بقیه جان بکند، سعی میکنم از مقابل سوالات فنی جای خالی بدهم، کلی گویی کنم و حتی محترمانه توپ را به زمین آقای مدیر بیندازم. سی و پنج دقیقه میگذرد و آقای مدیر سرش پایین است و چیزهایی یادداشت میکند. بدون اینکه در چشمهایم نگاه کند از من تشکر میکند که با شما تماس خواهیم گرفت و این یعنی که بازی را باختهام. از پلههای کشدار مارپیچ پایین میآیم، سیگار گوشه لبم است و رهگذران عجول هیچکدام فندک ندارند. موبایلم زنگ میخورد ولی شماره اشتباه است...