داستانك«عشق کنار پالایشگاه»خلیل رشنوی

چاپ تاریخ انتشار:

 

آن شب از تپه کنار پالایشگاه بالا می‌رفتیم . دست‌های هم را گرفته بودیم و چشم‌هایت مثل چشمه‌ای که ماه توی آن افتاده باشد می‌درخشید‌. شانه به شانه هم از شیب خاکی بالا می‌رفتیم  و تو برای هر ستاره درخشان و پرنور نامی و قراری می‌گذاشتی و من به نشانه تایید سرم را تکان می‌دادم.

به بالای تپه که رسیدیم میان دو دشت پر از ستاره قرار گرفتیم . ستاره های آسمان بالای سرمان وستاره های لامپ های پالایشگاه زیر پایمان درست مثل کشتی تایتانیک . پرنور‌ترین ستاره که توی آسمان درخشید گفتی : ایندفعه تو بگو. این ستاره چه قراری رو یادمون بیاره؟

جواب دادم : این قرار که تا وقتی این ستاره توی آسمون می‌درخشه عاشق هم باشیم.

و این بار تو بودی که به نشانه تایید سرت را تکان دادی.

چند روز بعد با شنیدن اخبار فهمیدیم که پر نورترین ستاره آسمان چراغ یک هواپیمای جاسوسی بوده که توسط ارتش خودی همان شب سرنگون شده است