شماره 22 سردخانه/ محمد رضا عبدي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

قفسه­‌ی کشويی شماره 22 سردخانه

 مأمور سردخانه، قفسه­‌ی کشویی شماره 22 را بیرون کشید. نیم تنه­‌ی بالای جنازه آشکار شد. حتی از زیر آن روکش سیاه زیپ‌­دار هم می­‌توانست جنازه شوهرش را به خوبی تشخیص دهد. مأمور، زیپ جنازه را تا روی سینه باز کرد. "خودشه؟"

بغض گلویش را گرفت.

"نه. او هیچ وقت این همه آرامش یکجا در صورتش نداشت".


آدرس وبلاگ:   http://kolk.blogfa.com

 

دیدگاه‌ها   

#16 مهرداد محمودی 1390-10-25 22:42
سلام.باوجود اینکه من زیاد با داستان کوتاه اشنایی ندارم اما به نظرم خیلی خوبو تاثیرگذاربود
#15 لطف الله 1390-08-15 13:40
پاردوکسکال خوبی اتفاق افتاده زن از پشت کاور ضخیم جنازه را تشخیص می ده ولی از روی چهرعه نه؟
و هیچ معنی خاصی را هم در ذهن متبادر نمی کنه
وفق باشید
#14 محمدرضا عبدی 1390-08-11 05:21
ممنون از جناب شاه علی که قبول زحمت کامنت به این طولانی رو در ازای داستانی به این کوتاهی دادن! از انتقادات و پیشنهادات سازنده ی ایشان کمال استفاده را بردم. و فکر می کنم اکثر انتقادات وارده در این خصوص به جا بوده است. شاید گرایش افراطی من به خلق آقار بسیار کوتاه سبب غافل شدنم از پرداختن به زیرساختهای اساسی داستان شده است.
#13 ساناز 1390-08-10 01:44
سلام
راستي اون روز يادم رفت بگم چرا سكينه از باباش نميترسه
چون بابا نداره و اگه داشت عمرا اگه جرات ميكرد
بعدشم بي بي بعله نماد سنته ولي هميشه سنت ها هرچند خشك باشن ولي بد و خشن نيست
من از عرف و سنت بيزار نيستم تو اين داستان شكافتن پوسته ي سنتي براي نسل جديد بيشتر مد نظرم بوده تا سنت ستيزي

داستانك جديدي نوشتم
ممنون ميشم باز هم از نظرات خوبتون بهره مندم كنيد
#12 علی شاه علی 1390-08-09 01:00
با سلام
به نظرم این نخستین اثری است که از جناب عبدی می خونم! با وجود این سعی کردم به وبلاگشان بروم و نگاهی به آثار دیگه ی ایشان داشته باشم. این که یک کشف چقدر قوی باشد یک طرف مسئله است. مسئله ی اصلی این است که این کشف، توی یک اثر چه طور و چقدر اختیار داشته باشد و چه کارهایی بهش سپرده بشود. مسئله ای که ذهن نویسنده را تحریک کرده برای نوشتن، حرف دو پهلویی است که زن به مامور سردخانه می زند. لطیفه ای که احتمالا همه مان شنیدیم و اینجا نمی شود به طور کامل ذکرش کرد یک نمونه بارز حرفهای دو پهلو است که بسیار شبیه به تم اصلی این داستان است. (در خصوص این که پدر یک بچه، توسط شیری در باغ وحش خورده می شه و بچه از شیر می خواد پدرشو پس بده. شیر هم پدرشو پس میده. بچه هم جوابی شبیه جواب شما به شیر می ده و میگه این پدر من نیست).
امیدوارم توانسته باشم مفهوم را برسانم. در این لطیفه به یک ویژگی خاص پدر که همه مطلع هستیم نسبت به آن اشاره می شود. ویژگی ای که در طول لطیفه اشاره ای به آن نمی شود و می توان گفت مخفی می ماند. اما در پایان به صورت بهمن وار، روی سر مخاطب آوار می شود. و ما از پایان لطیفه می فهمیم در پس ذهن ما خصوصیتی از این فرد وجود داشته و ما توجهی نکرده ایم.
جناب آقای عبدی! هر گاه در ایک اثر تصمیم داشتیم که به خلق شوک پایان داستان دست یابیم، باید زیرساخت هایی را برایش بسازیم. ما باید بدانیم که با فردی رو به رو هستیم که بسیار زجر کشیده. این را باید قبل از این که داستان به شوک پایانی برسد بدانیم. مثلاً فرد را طوری به نمایش بگذاریم که مخاطب دست کم احساس کند که فردی تلاشگر بوده. حالا یا آزادیخواه. یا کشاورز، و یا هزار مورد دیگر. اما در داستان شما زیرساخت و روساخت یک مرتبه و توامان بیان می شود. یعنی شما تصمیم می گیرید در یک جمله، هم بگویید که فلانی خیلی زندگی عذاب آوری داشته و هم تصمیم می گیرید بگویید آثار این زندگی عذاب آور در چهره اش هم آشکار بوده. و آنقدر چهره اش آنقدر مملو از غم و غصه بوده که دیگر زنش هم نمی شناسدش. یعنی آنقدر اغراق می کنید که می گویید آنقدر چهره اش با آن موقع ها فرق می کند که می توان گفت دیگر آن فرد نیست. کس دیگری است.

تاکید من بر این قسمت به این دلیل است که داستان شما بر جمله نهایی استوار است. اما این جمله بسیار لرزان و بدون استخوان است. حتی ما با ایهام جمله هم ارتباط خوبی برقرار نمی کنیم و نمی دانیم زن این جمله رندانه را آگاهانه و برای منظور خاصی بیان کرده و در نهایت، شوهرش را به عنوان همسرش شناسایی می کند؟ یا اینکه این جمله ایهام ندارد و زن، همسرش را نشناخته است.
جناب آقای عبدی! ایهام و تعابیر شاعرانه ـ اگر نگوییم همیشه ، اما اکثر اوقات ـ به اثر لطمه می زنند و به نظرم این اثر، از دیدگاه رمانتیستی و اغراق، بسیار نزدیک به شعر است. و به لحاظ فضا، با ابتدای داستان جور در نمی آید و به دلیل هیچکس انتظار شنیدن چنین جوابی را از زن ندارد. چون در ابتدای داستانک، همه چیز عادی و طبیعی است. در واقع همه چیز رئال است. اما یکمرتبه با یک کوه عظیم رمانتیسم مواجه می شویم که حتی در لحن هم خودش را نشنانده است.
بیش از این زیاده گویی است. برای آقای عبدی آرزوی سربلندی دارم!
#11 محمدرضا عبدی 1390-08-04 14:28
نقل قول:
سلام:
خوب بود.تقریبا تمام مولفه های مربوط به یک داستانک را داشت.نمیخوام مته به خشخاش بذارم فقط میخواستم بدونم شماره 22 مفهوم خاصی رو میخواست برسونه یا همین طوری انتخاب شده بود؟ممنون از جناب نویسنده
با عرض سلام
ممونم از نظرتون خانم محدث. هر چند انتخاب این عدد کاملاً تصادفی بوده است اما اعداد جفتی نظیر 11 ، 22، 33 و ... زمانی که برای عنصری بکار می روند در واقع نمادی از قرینگی آن عنصر و آینه ی وجودی آن در جای دیگریست. زنی که به جسد شوهرش نگاه می کند در واقع به جسد خودش نگاه می کند و مرگ خودش را نیز در ذهن تداعی می کند. که البته باید گفت این پیام فرعی داستان چنان دور از ذهن خواننده است که اگر وی به آن پی هم نبرد کاملاً حق داشته است! روان درمانگران اگزیستانسیالیسم معتقدند غمگین شدن ما به واسطه در گذشتن یک فرد صمیمی نظیر همسر، پدر، مادر، دوست و غیره در وهله اول در حقیقت ناراحتی مان از بابت مرگ خودمان است. مرگ یک فرد می تواند ترس از مرگ را که در وجود همه ما نهفته باقیست زنده کند. تمام تلاش روان درمانگران اگزیستانسیال این بود که در کنار سایر نگرانیهای وجودی، به افراد کمک کنند تا با پذیرش عمیق اینکه یک روز برای همیشه از صحنه روزگار محو خواهند شد زندگی را به صحنه تخاصم و نبرد و درد تبدیل نکنند.
باز هم ممنونم از نظرات ارزشمندتون
#10 محمدرضا عبدی 1390-08-04 14:04
نقل قول:
به نظرم قصدتون ازين داستان
يه جورايي بيان درد زندگي كردن بود
مشقت هاي اون
و شيريني مرگ رو به تصوير كشيدين و اينكه چطور گاهي مرگ يك عزيز در عين دردناكي ميتونه خوشحال كننده باشه
ولي سير داستانيش جذاب نبود
تو همين فرصت كوتاه داستانكي ميتونستين خواننده رو هيجان زده تر كنين
نام داستان هم ميتونه زيركانه تر و كوتاه باشه اصلا به جاي قفسه كشويي بنويسين كشوي 22 سردخانه
يا اصلا از سردخونه حرفي نزنين بزارين اين مسئله كشف خود خواننده باشه
با سلام
ممنونم از نظرتون خانم فیاضی. بخش اعظم داستان همانطوری که شما اشاره کردین "درد زندگی" بود اما قصد من رساندن این مفهوم نبود که مرگ عزیزی گاهی اوقات می تونه در عین دردناکی خوشحال کننده باشه. شاید من در جمله بندی و چیدمان واژه کوتاهی کردم که خواننده عزیز چنین برداشتی از داستانک می کنه. برای جذاب تر کردن سیر داستان متاسفانه نتونستم بهتر از این عمل کنم و شاید به این دلیل بود که می خواستم با کوتاهترین جملات ممکنه پیام اصلی رو منتقل کنم. از طرف دیگر به سوی نوشتن داستانک های بسیار کوتاه گرایش دارم. در رابطه با نام داستانک هم انتقاداتی از سوی دوستان وارد شده بود که در قسمتهای قبلی توضیح داده ام. اما در خصوص اینکه اصلا عنوان مشخصی انتخاب نمی کردم و کشف او رو می ذاشتم بر عهده خواننده ایده بسیار جالبی ست که در موردش فکر خواهم کرد. باز هم ممنون و سپاسگذارم از نظرات ارزشمندتون
#9 محمدرضا عبدی 1390-08-04 13:51
نقل قول:
سلام داستان مي تونست تعليق بهتري و بيشتري داشته باشه. داستان به نوعي بيانگر انساني است كه آنقدر در درد و رنج زندگي كرده كه همسر او با ديدن جسدش كه درآرامش قرار دارد باورش نمي كند. داستان از لحاظ درون مايه زيباست اما من با عنوان داستان هم موافق نيستم. قفسه كشويي 22 سردخانه. اگر اسم اين داستان فقط سرد خانه بود چه اتفاقي مي افتاد آيا بهتر نمي شد. نويسنده مي تونه روز پنجشنبه به سوالات دوستان از طريق جواب به اين نظر اقدام بكنه. موفق باشيد
ضمن عرض سلام خدمت جناب رضایی واقعاً از اینکه می بینم دوستان که در این محفل ادبی قرار دارند چنین فعال و پویا هستند به وجد میام. و جای بسی تشکر و قدردانی داره از شخص ایشان و همه کسانی که در این مسیر، همکاری و مساعدت لازم رو به عمل میارن. به امید تداوم این راه. اکثر انتقادات دوستان مبنی برعنوان داستانک بوده. وقتی بیشتر به نظرات دوستان توجه می کنم می بینم که استفاده از یک عنوان جزیی مثل "قفسه کشویی شماره 22 سردخانه" در رساندن مفهوم اصلی داستان خلل ایجاد کرده و استفاده از یک عنوان کلی تر (نظیر سردخانه و یا ...) می تونست بن مایه اصلی داستان رو به همه کسانی که می میرند تعمیم بده. در واقع من در این داستان سعی کرده بودم به صورتی غیر مستقیم ترس از مرگ رو با کمک ترس از زندگی خنثی کنم وقاعدتاً برای ارائه چنین مفهومی نبایست به یک شخص خاص و چهره خاص متمرکز بشم. بنابراین استفاده از یک عنوان جزیی شاید برای این منظور مناسب نمی بود. باز هم سپاسگذارم
#8 محمدرضا عبدی 1390-08-04 13:38
نقل قول:
سلام.تاثیر گذار وقابل درکه اما : 1-جواب زن به مامور به نظر غیر واقعی و طولانی ست.می توانست بعد از نه مثلا اضافه می شد که :و زیر لب گفت:...
2-وقتی اسم داستانکی طولانی انتخاب می شود انتظار می رود که این اسم به روندداستان کمک کند.حتی دربعضی داستانک ها اسم داستان خود جزوی از داستان است.اما اینجا این کارکرد را ندارد و به نظر نمی اید انتخاب این اسم طولانی ضرورت داشته باشد.

موفق تر باشید
با سلام
ممنون از نظرتون
1- جواب زن به مأمور در صورتی که صراحتاً (نه زیر لب) گفته می شد پارادوکس یین نشناختن همسرش (به خاطر آرامشی که در صورت وجود داشت) و از طرف دیگر شناختن وی (چرا که در هر صورت او همسر اوست و قاعدتاً باید بتواند او را بشناسد) مشخص نمی شد. خواننده با دیدن چنین پارادوکسی می تواند ادامه داستان را در ذهن خود به نحو بهتری تجسم کند.
2- در رابطه با نظرتون در رابطه با اسم داستانک حق با شماست چرا که در روند داستان کمک چندانی نمی کند و ضرورتی هم نداشت که به این طولانی انتخاب شود. گمان من بر این بود که با جزیی تر کردن عنوان داستانک، می توانم به نحو بهتری اشاره به همان فردی داشته باشم که در کشوی شماره 22 آرامش به چهره اش باز گشته است.
باز هم سپاسگذارم
#7 محمدرضا عبدی 1390-08-04 13:28
ممنومم از همه دوستانی که با نظراتشون منو مورد لطف و عنایتشون قرار دادند. سعی می کنم تا حد امکان به نظرات عزیزان پاسخ بدم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692