یک، دو، سه، چهار... بیستتا سیخ کباب را روی اجاق گذاشتم. حاج یدالله که توی لژ نشسته بود و یک سیخ کباب به دهن داشت و دوتا سیخ دیگر در بشقابش به هم میلولیدند. صدایم کرد و غرغر کرد که خیلی زود دوتا دیگه سیخ کباب برایش آماده کنم. بیمروت هوای من را نداشت که دستتنها بودم با کلی مشتری توی لژ.
از در که آمد تو، روی صندلی نشست. روسری گلگلیاش را شل کرد و آرام نشست. همانطور که دستان کرخت شدهاش را بههم میمالید، به من زل زد. مشتریها که رفتند جلوتر آمد. دستش را روی میز گذاشت و از لای انگشتان کوچکش یک پانصدی بیپدر و مادر درآورد و روی میز گذاشت و بعد هم با انگشتانش یک سیخ کباب را نشانم داد. بدبخت لال بود. من هم لال شدم. با دستهام ور رفتم و گفتم ارباب نیست، برو. ولکن نبود. یکبار دیگر با دستهای کوچکش سیخ کباب را نشانم داد. پدرسوخته میدانست از همان کبابهای ساطوری میخواست. گفتم گوشت کیلویی خدادتومن، آخر پانصدتومن به کجایش میرسه. گفتم اگر رو بدهم عادت میکند هرروز میآید اینجا المشنگه بهپا میکند. شاگرد مغازه بودم. بدبخت. بیچاره. اوستایم هم از آن پدرسگها. اگر میفهمید رُسَم را میکشید. یکبار دیگر نگاهش کردم و گفتم نمیشه. میخواست زمین و زمان را برای یک تکهکباب بههم بریزد. همانطور که دستهایش در هوا معلق بودند و به من اشاره میکرد. روسریاش لیز خورد و یک دست از موهای ذغالیاش طره کرد. هنوز داشت به من میفهماند. دیدم خیلی سمج است. گفتم بشین. رفت و مثل قربتیها روی صندلی نشست. قیافهاش درست مثل گربههای خانه بیبی جون شد که برای یک تکهگوشت دلبری میکنند. یک تکهگوشت به دست گرفتم. ورزش دادم و به سیخ چسباندم. شد نصف سیخ. تلویزیون را روشن کردم تا شاید با برنامه کودک سرش گرم شود. دیدم نگاهش به جای دیگری است. رد چشمانش را دنبال کردم. با تعجب به حاج یدالله که توی لژ نشسته بود و کباب به دهن میکشید چشم دوخته بود. کباب نصفه که سرخ شد. کشیدم لای یک تکهنان سنگک.
صدایش کردم و بهش دادم. برقی در چشمان بلوطیاش جهید و تشکری با سرش کرد و از مغازه بیرون رفت. از خودم کنده شدم. رفتم جلوی شیشه مغازه ببینم چه میکند. هنوز لقمه دستش بود و گاز نزده بود. سمت یک گاری نانخشکی رفت و دستهاش را با دست دیگرش گرفت. مردی از روی جوب پرید و سمتش آمد و با دخترک لقمه را از وسط نصف کردند و خوردند. نان هم از نصفه کمتر گذاشته بودم. از داخل گونی نانخشک خودشان که روی گاری بود نان بیشتری برداشتند تا سیر شوند. گفتم اگر میدانستم دونفر هستند حتماً دلم رحم میآمد و یک کباب درسته را برایشان به سیخ میکشیدم. چه میکردم. شاگرد مغازه بودم. بدبخت. بیچاره.
دخترک و مرد از تیلههای چشمانم فاصله گرفتند. تنها یک نقطه از آنها باقی ماند و من خشکم زده بود. گوشهایم تیز شد. صدای حاج یدالله را شنیدم که داد میزد پس چی شد این کبابای ما. رفتم سرکارم.
یک، دو، سه، چهار... همه بیستتا سیخ کباب جزغاله شده بودند.