توی راهرو آنقدر کم نور بود که آرزوی مرگ میکردی. اصلاً عجیب نبود که مریضها اینقدر پژمرده و بیحالند و طوری به آدم نگاه میکنند که انگار الان است که پس بیفتند و بمیرند. زن دست دختربچه که موهایش دماسبی بود را میکشید و جلو میرفت. بچه دستش را از دست زن درآورد و گفت:
«مامان! مامان! اونجا نوشته اور...اورژان...اورژانس...اورژانس»
زن سر برگرداند و گفت: «آره. باریکلا دخترم» و باز دستش را کشید و به راه افتاد.
صدای زنی در بلندگو میگفت: «آقای دکتر خسروی به اورژانس»
زن تابلوها را میخواند و بهسرعت جلو میرفت. دختر دوباره دستش را رها کرد و با صدای بلند گفت: «مامان! مامان! اونجا نوشته: کو...کور...کورتا..کورتاژ..کورتاژ»
و ادامه داد: «خاله را باید بیاریم اینجا»
دو زن به آنها چپچپ نگاه کردند و زن دست دختر را محکم فشار داد:
«ساکت باش بی شعور!» روسریاش را محکم کرد و سریعتر از قبل به راه افتاد.