داستانك«بيمارستان» عباس پوراحمدي

چاپ تاریخ انتشار:

رمان چه كسي از ديوانه ها نمي ترسد؟،  مهدي رضايي مدير سايت كانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي دبيرانجمن داستاني چوك، داستان، داستان خواني، ادبيات، ادبيات فارسي، ادبيات جهان، ادبيات غرب، ادبيات شرق ، داستان ايراني،‌داستان خارجي، بهترين انجمن داستان ايران، شعر، شاعري، شعرخواني، بهترين شاعران جهان، عكس، عكاسي، بهترين عكس هاي جهان، عكاسي جوانان، عكس هاي ناب، عكس هاي آس، انجمن عكاسي چوك،‌چوك،‌جوك، ادبيات، شعر سپيد، شعر كلاسيك، شعر روز جهان، خنده بازار، جوك، لطيفه هاي ايراني، داستان كوتاه، رمان، داستانك، فلش فيكشن، ميني مال، داستان ميني مال، مقاله ادبي، مقاله، نقدو گفتگو، مصاحبه، خبرگزاري چوك، خبرهاي ادبي، خبرهاي ادبيات،‌خبرهاي نويسندگان و شاعران، خبرخوان ادبي، عكس حرفه اي، انجمن حرفه اي، كانون ادبي، كانون فرهنگي ،‌كانون ادبي و فرهنگي ،‌سينما، سينماي ايران،‌تئاتر،‌تئاتر ايران، تئاتر ابزورد، بهترين داستان هاي ايران،‌بهترين شعر هاي ايران، بهترين كانون فرهنگي ايران، بهترين انجمن ادبي ايران،

 

توی راهرو آنقدر کم نور بود که آرزوی مرگ می‌کردی. اصلاً عجیب نبود که مریض‌ها این‌قدر پژمرده و بی‌حالند و طوری به آدم نگاه می‌کنند که انگار الان است که پس بیفتند و بمیرند. زن دست دختربچه که موهایش دم‌اسبی بود را می‌کشید و جلو می‌رفت. بچه دستش را از دست زن درآورد و گفت:

«مامان! مامان! اونجا نوشته اور...اورژان...اورژانس...اورژانس»

زن سر برگرداند و گفت: «آره. باریکلا دخترم» و باز دستش را کشید و به راه افتاد.

صدای زنی در بلندگو می‌گفت: «آقای دکتر خسروی به اورژانس»

زن تابلوها را می‌خواند و به‌سرعت جلو می‌رفت. دختر دوباره دستش را رها کرد و با صدای بلند گفت: «مامان! مامان! اونجا نوشته: کو...کور...کورتا..کورتاژ..کورتاژ»

و ادامه داد: «خاله را باید بیاریم اینجا»

دو زن به آنها چپ‌چپ نگاه کردند و زن دست دختر را محکم فشار داد:

«ساکت باش بی شعور!» روسری‌اش را محکم کرد و سریع‌تر از قبل به راه افتاد.