هوا دم كرده است. احساس خفگي و لكنت داري. اداره تعطيل شده. با بيحوصلگي پشت فرمان نشستهاي. رغبتي به فشردن پدال گاز نداري. معلوم نيست كجا سير ميكني. شايد چالهچولههاي خيابانهاي شهر گاهي حواس تو را جمع كند.
به چهارراه ميرسي. چراغ قرمز است. پسركي كه صورتش گر گرفته است، نيلبك ميفروشد. يكي ميخري و راه ميافتي. تلاش ميكني صدايي از آن خارج كني. نميتواني. شيشهي ماشين را پايين ميكشي و نيلبك را بيرون مياندازي.
زن جواني، سي و چندساله، برايت دست بلند ميكند و ميگويد: زرگري. ناخودآگاه ترمز ميزني. سوار ميشود. قابلمهي كوچكي در دست دارد. بوي قرمهسبزي ميآيد. از اين بو كيفور ميشوي. نه اينكه گرسنه باشي. بهياد مادر خدا بيامرزت ميافتي. قرمهسبزي را خوب ميپخت.
بنا به درخواست او كولر را روشن ميكني. ميگويد: قيافهي شما برايم خيلي آشناست.
جوابش نميدهي كه هيچ؛ حتي از آينه نگاهش نميكني. از پدر پيرش كه تنها زندگي ميكند حرف ميزند. از شوهر بداخلاقش ميگويد و از اينكه اجاقشان كور است.
تعجب ميكني. مگر تو چيزي از او پرسيدهاي؟
به مقصد ميرسد و پياده ميشود. اما بوي قرمهسبزي هنوز مانده است.
عرق از سرتا پايت ميجوشد. دوباره به چراغ قرمز ميرسي. خيابانها خلوت است. ميتواني رد شوي. اما ميماني. آيا جهنم هم همين قدر گرم است؟
سرت را پايين ميگيري. چند قطره خون روي پيراهنت...