داستانك «بيگانه» محسن نوروزي

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

 

مثل یک کبریت خیسم که نم کشیده اعتقاداتش از بارون. ولی هنوز تو وجودش شهوت آتیش زدن یه مزرعه‌ی باکره‌س.

بچه که بودم، خونوادم فک می‌کردن یبوست دارم. به‌خاطر اینکه زیاد تو دستشویی بودم. همون‌جا تقریباً یه نزدیکی‌ای بین خودمو دستشویی دیدم. دیدم ما هم مثل هم فقط می‌تونیم زیبایی‌هارو ببینیم ولی از دور و باز هم تنهاییم.

از وقتی‌که تو اون روستا مرده‌هارو می‌شستم و تا الان که این آپارتمانو گرفتم بازم تنهام. نمی‌تونم با کسی ارتباط برقرار کنم. با مرده‌ها راحت‌ترم. حتماً اون دخترایی که تو جوونی مردن یا اون دختر شاعری که خودکشی کرد. اون دنیا مسیحشو بدنیا میاره. آره. منم واسه خودم خدایی‌ام. هه. خدا...

اینهمه شاعرو بچه سوسولی که از تنهایی می‌نویسن هیچی ازش نمی‌دونن. می‌دونین اگه از من بپرسن تنهایی یعنی چی، چی می‌گم؟ می‌گم: تنهایی یعنی اینکه اینقد تو زندگیت تنها باشی که کسی‌رو نداشته باشی که به‌یادش ج.ل.ق بزنی.
تنها صورت جوونی مادرم یادم مونده. نمی‌تونم چندتا زنو باهم ببینم. نمی‌فهمم به یاد کدومشون دارم کارمو می‌کنم. به‌هر حال آدم باید بفهمه چیکار می‌کنه.

با خودم فک می‌کنم کاش تمام مردم این شهر، مخصوصاً دخترای جوون، تو جوونیشون بمیرن و من تنها باشمو اونا.

حتما شمام فک می‌کنین باید برم پیش روانپزشک یا روانشناس. راستش خودمم همین فکرو کردم. آره. اونجا دخترهای جوونی که می‌خوان خودکشی کنن هستن.