داستانك«باد در كوير» مسيح ناظمي

چاپ تاریخ انتشار:

 

خورشيد وسط آسمان بود و هيچ نبود مگر كوير. دست وحشي باد، ماسه‌هاي نرم را پريشان مي‌كرد و به هوا مي‌فرستاد.

تك درختي كويري سال‌ها بود كه پابرجا و ثابت قدم بر جاي خويش تكيه داشت.

باد در شاخه‌هاي قرص و محكم او پيچيد و گفت: شنيده‌ام كه بي‌باك‌ترين درختان در كوير مي‌رويند؛ در شجاعتت حرفي نيست. اما آشفته‌حالي و بداقبالي خود را انكار مكن. در اين برهوت نه همسايه‌اي داري و نه رهگذري بر سايه‌ات. نه پرنده‌اي بر تو آشيان مي‌سازد و نه ميوه‌اي داري كه دستي آن را برچيند.

درخت سكوت خود را شكست و گفت: «من همه‌چيز دارم. نمي‌بيني؟ آسمان هست، خورشيد هست. شب كوير را دارم كه نگاه‌ها در آن گم مي‌شود.

اگر درختي در جنگل‌هاي مازندران بودم؛ چه بسا كه تا به‌حال بارها قطع شده بودم تا راهي آباد شود و چه بسا كه رهگذران بارها تنم را رنجه به بر جاي گذاشتن نام خود نمي‌كردند.

درخت‌ها در كوير به كم قانعند و هميشه ماندگار.

از طرفي در عجبم كه چرا تو بر من خرده مي‌گيري؟ تو كه هيچ‌چيز در دست نداري. دمي مي‌سوزاني و دمي مي‌لرزاني. ساعتي رو به دريا مي‌روي و ساعتي از جنگل مي‌گذري.»

باد، رخت خود از كوير بربست و هنگام رفتن گفت: خانه‌ات آباد.