داستانك«مادرم» مصطفي ستاري

چاپ تاریخ انتشار:

 

پسرک می‌لرزید، نمی‌دانست از سرما می‌لرزد یا از ترس؛ اما ترس در چهره‌اش هویدا بود؛ نور اندک ماه تاحدودی جنگل و راه میان آن را در یک نیمه‌شب سرد زمستانی روشن کرده بود فقط آرزو می‌کرد هرچه سریع‌تر به مقصد برسد؛ هربار که ابری سیاه؛ چهره ماه آرامش‌بخش را پنهان می‌‌کرد؛ از شدت ترس، دستانش را روی سرش می‌گرفت و بلافاصله روی زمین می‌نشست؛ بی‌صدا بود اما نمی‌توانست سکوت خودش را به آن جنگل وحشت‌آور تحمیل کند؛ صدای وزش باد در لابه‌لای شاخه‌های سرد و بی‌روح  درختان، صدای زوزه مانندی را می‌ساخت، به‌طوری‌که پسرک در هر لحظه وجود گرگی  را در نزدیکی خودش احساس می‌کرد؛ نه آنقدر شجاع بود که هیچ توجهی به حیوانات جنگل نکند و نه آنقدر می‌ترسید که از رفتن امتناع ورزد؛ گویا در اوج ترس اتفاقی مهم و تصمیمی راسخ به او شجاعت می‌داد؛ دست‌ها را به سینه گرفته بود، آرام قدم برمی‌داشت که ناگهان صدایی مبهم و ناآشنا توجه او را به پشت سرش جلب کرد. در ابتدا تشخیص نمی‌داد که صدای چیست فقط خیره به انتهای راه نگاه می‌کرد؛ آرام‌آرام یک سیاهی در میان مه خودنمایی کرد، اما او هنوز سردر گم بود تا اینکه صدای شیهه اسبی را بعداز صدای
ضربه شلاق مانندی شنید؛ ناگهان ترس و وحشت بیش از پیش  تمام وجودش را فراگرفت؛ چون او به‌یاد اتفاقی
افتاد که بارها و بارها در آن راه رخ داده بود و آن حمله راهزن‌ها و دزدان به افراد عبوری از راه بود؛ در آخرین حمله از سوی سارقان  آنها بعداز سرقت اشیای قیمتی از یک کالسکه تمام سرنشینان آن‌را کشتند؛ پسرک رنگش پریده بود، یک نگاهش به اسب سوار بود که از دور می‌آمد و یک نگاهش به جنگل؛ نه جرأت فرار به  درون جنگل هراس‌انگیز و پنهان شدن در میان درختان وحشت‌آور را داشت و نه توان ایستادن در راه؛ هم از حیوانات وحشی می‌ترسید و هم از دزدان وحشی؛ پسرک نمی‌دانست چه کند؛ و این در حالی بود که سوارکار همچنان می‌تاخت و به او نزدیک می‌شد؛ تا اینکه تصمیمش را گرفت و با
حالتی‌که مرز بین شجاعت و ترس بود؛ کمربند خودش را بیرون کشید و سر بدون سگگش را یک‌دور به‌دور دست راستش پیچاند تا با آن از خودش دفاع کند، سپس به کمک پاهایش بی‌آنکه نگاهی به کفش‌هایش داشته باشد، آنها را به‌سرعت درآورد تا درصورت لزوم بتواند با سرعت بیشتری فرار کند؛ در همین حین سوارکار به پسرک رسید؛ چهره‌اش برای پسرک مشخص نبود؛ سوارکار دهانه اسبش را کشید با این کار اسب شیهه‌ای کشید، روی دو پایش ایستاد و هیبتی ترسناک و عجیب گرفت؛ سپس با اسب به‌دور پسرک می‌چرخید پسرک هراسان حرکت اسب را تعقیب می‌کرد و درحالی‌که کمربند در دستش بود دائم به‌دور خودش می‌چرخید بعداز اینکه اسب آرام شد با حالتی تهاجمی و صدایی لرزان فریاد زد: من هیچ پولی ندارم اگر بخواهی به من صدمه بزنی تورا می‌کشم؛ سوارکار آرام از اسبش پیاده شد و درحالی‌‌که با یک دست افسار اسبش را می‌کشید به پسرک نزدیک می‌شد؛ پسرک درحالی‌که عقب عقب راه می‌رفت با چهره‌ای التماس‌گونه گفت مادرم... مادرم مریض است باید... باید برایش دکتر خبر کنم... بعد از گفتن این جمله‌ی پسرک؛ چهره سوارکار نمایان شد پسرک ایستاد و با تعجب به چهره سوارکار نگاه کرد؛ سوارکار همسایه دیوار به دیوار پسرک بود؛ پسرک آرام گفت آقا جلیل شما هستید؟... جلیل با تکان دادن سرش تأئید کرد؛ در نگاه جلیل حرفی بزرگ و مهم بود که پسرک درک نمی‌کرد اما با اضطراب گفت، آقا جلیل... مادرم حامله است خوب شد آمدید باید برایش دکتر خبر کنم... خیلی درد می‌کشد... شما اسب دارید با اسب زودتر به شهر می‌رسیم؛ جلیل دستی به‌روی یال اسبش کشید و سوارش شد، رو به پسرک کرد و گفت سوار شو دیگه لازم نیست یعنی دیگه دکتر لازم نیست مادرت بچه‌اش را به‌دنیا آورد، اما خودش...