خوابيدهاي روي تشك كنار من، بدن نيمهلخت من خسته و آرام و بدن تو مثل تنهدرختي سنگين و قلبي پُرتپش. سقف اتاق ذوزنقهاي شكل است. گفتي اتاقت به اندازه ماشينت است هنوز سرگيجه دارم. بعد از آن استكاني كه نوشيديم به ديوار چسبيدهام. دست راستم است پنجره و پرده طوسيرنگ خطخطيات. بيرون هوا توفاني است. خيلي ميترسم انگشتت را ميگيرم. دستهايت بزرگ است براي انگشتان ظريف. من از تو ميترسم شكل پدرم هستي. خون زيادي از من رفته است. صورتم را يك ساعت پيش در آينه ديدم زرد و بيروح شده بود. مثل عكس روي جلد كتاب آن نويسنده فرانسوي شدهام. چشمهايم گود رفته مثل چشمهاي مردهاي است كه روح سرگردانش شبها به خواب آدمها ميآيد. از صداي قار قار كلاغها كلافه شدهام. نفسهاي تند تو چهار ساعت است كه آرام نشده و من خوابم نبرده و همهاش به توفان و كلاغها و اين پرده خطخطي فكر كردهام و دو دو چشمهايم روي ديوارهاي اين ذوزنقه دويده و عكس سياه سفيد مرديكه يك ركابي سفيد بر تن دارد و اسلحهاي را با قدرت دست گرفته و حتماً ميخواهد شليك كند و چون بهحالت نيمرخ ايستاده سمت راست را هدف گرفته. جملهاي كه به انگليسي زير پوستر نوشته را مدام ميخوانم و تكرار ميكنم. "Are you talking to me"تو داري با من حرف ميزني؟ علامت تعجب انتهاي جملهاش گذاشته منهم تعجب ميكنم. حس ميكنم اين سوأل را بارها در ذهنم از خودم و اطرافيانم پرسيدهام و يادم نميآيد چرا؟ نميدانم كي پلكهايت را باز ميكني و از اين خواب پر سروصدا بيرون ميآيي؟ چند ساعتي است كه تكان نخوردهام تا تو بيدار نشوي. كتاب دوبلينيها را خواندم تمام شد. اطراف تلويزيون مستطيليات فيلمهاي خارجي و فلسفي است. نويسندهاش ياسمينا بود؟ ديشب برايم داستانش را گفتي و من چه صادقانه گفتم انگليسيام خوب نيست و تو با آن لبهاي نازك و خطيات لبخند زدي. ياد اولين ديدارمان ميافتم هربار كه ميخندي و ياد شعر حميدمصدق كه: تو به من خنديدي و نميدانستي من به چه دلهره... . اين شعر را كه برايت خواندم چشمهاي كهرباييات بازتر شد و مرا بوسيدي. برايم گفتي كه خندهام را خيلي دوست داري. كي بيدار ميشوي از من خون زيادي رفته است. از تنهاييام برايت نگفتهام و از حس خودكشي كه تو سَرَم است و دارد ديوانهام ميكند. شعرهاي گروه poularum را برايم ترجمه كردي. مضمون عميقي داشت. گفتي خواننده زيرزميني بودند؟ گفتي براي كنسرت اينحرفها نيست كه ميخوانند؟ چه سبك خاصي دارند. تو راه كه ميآمديم از مولانا گفتي و من خوشم آمد كه بااينكه يك پزشكي اينقدر علاقهمندي به ادبيات. از وجودت برايم گفتي. وقتي چهارزانو روبرويم نشسته بودي و زل زده بودي تو چشمهايم و گفتي بيشترين قسمت وجودت مرده است از وقتي زن قبليات را خودت جدا كردي. گفتي يكسال كلنجار رفتي تا ناچار شد جدا شود و من هرچه دليل كارت را پرسيدم نگفتي. فقط گفتي وقتي از عشق مست ميشوي وقتي همه سلولهايت عشق را حس ميكنند. به جايي ميرسي كه ششسال زندگي عاشقانه را بهم ميريزي. گفتم چرا وجودت اينقدر مرده بگو تا داستانش كنم. گفتي همه داستانها كه نبايد گرهگشايي داشته باشند. گفتم راست ميگويي و تكرار كردم همه داستانها همه داستانها. دلم ميخواهد تكان بخورم ولي روي تخت يكنفرهات بدن لاغر من مچاله شده كنار ديوار. مثل مردهاي كه توي قبر جايي براي غلت زدن ندارد. صداي كلاغها از سرم نميرود. دستم بوي تورا ميدهد. گرسنهام ضعف بدي دارم ولي اشتهايي براي غذا خوردن ندارم. حواسم پرت است و كتابهاي قطورت را نگاه ميكنم. كمتر نامي از طب و پزشكي دارند. بيشتر در مورد فيلم و بازيگري است. روي همهچيز را گردوغبار گرفته غبار سه چهار روزهاي است. نقاشي عجيبي را بالاي كتابخانهي كمعرضات گذاشتهاي پراز دايره و خطخطي است. گچ سقف اتاق پفكرده نم دارد. حرفهاي زيادي دارم كه برايت بگويم وقتي بيدار شدي حتماً ميگويم يعني سعي ميكنم حرف بزنم نميدانم شايد از تو بپرسم ديگر چه فيلمي بازي كرده يا شايد علت نم روي سقف را بپرسم يا در مورد اين كتابهاي فيلم و بازيگري بپرسم يا سوأل كنم تو هم مثل من نقاش هستي؟ يا خيلي حرفهاي ديگر ولي نميدانم به تو بگويم چهقدر تنهايم يا نه؟ نميدانم از خوني كه از من ميرود به تو خبري ميدهم يا نه؟ نميدانم از فكر خودكشي كه تو سرم است به تو بگويم يا نه؟ يا ميگذارم تو حرف بزني و من سر تكان دهم...