چند داستان مینیمال از کتاب تازه منتشر شده: (کولبران نان و رنج) نشر شالگردن/1400/ مرتضی حاتمی

چاپ تاریخ انتشار:

morteza hatami

  • تولد پشت سنگ

 از دیشب تا الان دردی گم، در شکمم پیچیده است. اهمیت نمی دهم. خوشبختانه تا الان کسی من را نشناخته. صورتم را به خوبی پوشانده ام. بار را که بر می‌دارم، بی‌آن‌ که سرش را بلند کند، در دفترش یادداشت می کند و می گوید:

- ۴۰ کیلو!

 بار را بلند می کنم و راه می افتم. درد هنوز زیاد نشده، دوباره اهمیت نمی دهم. دو ساعت دیگر به مرز می‌رسم. دردم شدید شده. حس می کنم که مایعی داغ و دردناک و لزجی از من جدا می‌شود. ئاوین، با نگاه نافذش متوجه می‌شود. به پشت سنگی بزرگ اشاره می کند و با هم مسیرمان را تغییر می دهیم. کولبران بی توجه به ما به راه شان ادامه می دهند.

با نگرانی می گوید:

- رنگ سفید سفید شده. چند ماهته؟ بارت هم که خیلی سنگینه.

 کمکم می کند تا روی تکه سنگی بنشینم. نفسم می گیرد و به سختی جواب می دهم:

- فکرکنم سه ماهم باشه.

 سرم را پایین می اندازم. لرزشی خفیف در تمام بدنم می پیچد. کمرم درد می کند و نفسم بند می آید. عرق سردی روی صورت و پیشانی ام می نشیند. از قمقمه اش چند قطره آب به صورت می پاشد. چند دقیقه بعد، موجودی ناتمام آرام‌آرام به دنیا می آید. چاره ای نیست. باید او را به خاک بسپاریم. با بغض و اشک آرام زمزمه می کنم:

«لای لای نه مامی ژیانم؛ من وینه‌ی باخوانم/ به دل چاودیریت ده که‌م؛ بخه‌وه ده‌ردت له گیانم

هی لایه لایه لایه؛ کورپه‌ی شیرینم لایه[1]»

  • بوی مرگ و میخک

 صورتم را می پوشانم.از این که موهای بلندم را زیر کلاه کاموایی پنهان کرده‌ام، خیالم راحت شده. پوتین های ئاکو، اندازه ی پایم است. بندهایش را محکم می کنم. نوبتم می شود. جعبه ی چای «جفت غزال» را روی پشتم، محکم می کنم و همراه کولبران دیگر به راه می افتم. ماه هاست که فقط چای جفت غزال را جا به جا می کنم. رفتارم را زیر نظر دارد. نگاهش با من حرف می زند. حس می کنم تنها او از رازم باخبر است. او هم چای جفت غزال حمل می‌کند و وقتی مثل غزالی تیزپا از کنارم رد می شود؛ بوی غنچه ی «میخک[2]» تازه را حس می کنم. فکر می کنم می توانم به او تکیه کنم. از نگاهش نجابت و شرمی زیبا می چکد. موقع برگشت، کنار صخره ی بزرگی ایستاد و به من لبخند زد و چشم هایش را به زمین دوخت و به آرامی گفت:

-        کولبری کار سختیه. درود به شرفت دختر! درود به نجابتت!

 ضربان قلبم زیاد شد و عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. از کنارم گذشت و در انتهای مسیر همیشگی‌ گم شد. فردا روی همان سنگ، دسته ای غنچه ی میخک به جا مانده بود.

 صدای تیر در کوهستان می‌پیچد. جوانی با جعبه چای جفت غزال از کوه سقوط می کند. بوی مرگ و میخک در هوا پخش می شود. دسته ی میخک را برمی دارم و بو می کنم... جنازه ی له شده ی غزالی جوان، در ته دره به جا می ماند. در سکوتی سنگین، انگشتم را روی جعبه ی چای می گذارم. دانه ای خرما بر می دارم. اشک هایم را پاک می کنم و به احترامش فاتحه می خوانم و میخک های پرپرشده را به دست باد می دهم...

  • آوازی عاشقانه در سرزمین ممنوعه

 خیلی دوست دارم با صدای بلند بخوانم:

  • «شیرین شیرینه... شیرین شه‌مامه... [3]»

 صدایم در کوهستان بازتاب بگیرد و در لابه لای تنه درخت های بلوط بپیچد. باد، آوازم را به آن طرف مرزها ببرد و کبک ها هم با من هم صدا شوند. ترانه های کردی، عشق من‌اند. از کودکی تا الان با من همراه و همزاد بوده اند. لعنت به کولبری که نمی‌گذارد با آرامش و آسایش در هوای پاک و آزاد کوهستان های سرزمینم، آواز بخوانم و باد صدایم را به گوش «شیرین» برساند.

  • مرز جدید

 «آرش»، استوار و با ابهت روی قله ی دماوند ایستاده بود. باد، موهای بلندش را چنگ می زد. زانو زد و تیر را در کمان گذاشت و محکم زه را تا آخر کشید و تیر را پرتاب کرد... باد؛ مسیر تیر را عوض کرد، تا به سمت غرب به راهش ادامه دهد. پایان هفته بود که تیر درست بر قلب پیرمردی که میزی از چوب گردو بر پشت داشت، نشست و میز شکاف برداشت. خون جوشید و پیرمرد بر زمین افتاد.

 مرزبانان همان جا را نقطه ی مرزی اعلام کردند.

  • نان و عشق و خربزه!

 امروز اول بهمن است و به قولی اول بهار کردی. یعنی با این حساب، برف ها و یخ ها آب می‌شوند. آب به نوک شاخه ها می رسد. زمین، نفس می کشد. صدای کبک های عاشق در گوش جنگل بلوط می پیچد. درخت های بلوط و ون و زالزالک و بوته ها و علف ها از خواب بیدار می شوند. نسیم از لابه لای صخره ها و سنگ های کوچک و بزرگ می وزد. مثل همان کبک ناپیدا، زیر لب زمزمه می کنم:

  • «تو موآت رنگِ طِلا چشای تو دریاس گُلکَم / صورتد مثل گل لاله‌ی صحراس گُلکَم / خیلی وخته مُخوامِد اینه خودت خوو می دانی/ دلِ مه عاشقِ شیته، خیلی شیداس گُلکَم/ یه وجه بچه بودی خانه‌دان آمد کوچه‌مان/ با مه همبازی شدی، حرف قدیماس گُلکَم/... [4]»

 رفیقی به من می رسد و تمسخر می گوید:

-        راه بیفت! آواز عاشقانه که کوله و بار نمی‌شود. جا ماندی! بجنب! فکر نان و کوله باش!

  • پیامی از یک کولبر

 همه ی کولبران!

همه ی کولبران!

توجه کنید!

توجه کنید!

من از میدان مین با شما حرف می زنم!

من از میدان مین با شما حرف می زنم!

مسیرتان را عوض کنید!

مسیرتان را عوض کنید!

 ۵ ثانیه دیگر منفجر می شوم. 5 ثانیه ی دیگر...

پنج، چهار، سه، دو و یک...!

 صدای انفجار و تکه های گوشت و خون و استخوان های له شده. همه جا ساکت می شود و کولبران در همان مسیر تکراری، به راه شان ادامه می دهند...

  • جعبه ی مرموز

 بارش خیلی سنگین بود. به سختی قدم برمی داشت و آرام آرام حرکت می کرد. کمرش کاملاً تا شده بود. همه او شک کردیم. قیافه اش خیلی مشکوک بود. سربندی رنگ و رو رفته به سر داشت و سبیل پر پشتش از دود سیگار، زرد شده بود. وقتی بارش را گرفتیم، بی هیچ مقاومت، گوشه ای ایستاد و به دیوار پاسگاه تکیه زد و سیگاری درست کرد و آن را آتش و به ما لبخند زد...

 بارش را باز کردیم...با صحنه عجیبی روبه رو شدیم...

 جعبه ای پر از درد و رنج و خون و چند تکه نان خشک کپک زده به ما نیشخند می زد!

 

[1]بخشی از  لالایی کردی با صدای خواننده ی نام آشنای کُرد، استاد «مظهر خالقی»

[2] گیاهی با عطری بسیار قوی و خوش بو که دارای خاصیت دارویی و خوراکی است و اغلب در استان های کردستان و ایلام و کرمانشاه می روید.

[3] از تصنیف های زیبای کردی با صدای خوانندگان بزرگ کرد، هم چون استاد «مظهر خالقی»

[4] چند بیت از غزل معروف (گلکم) گویش فارسی کرمانشاهی، سروده زنده یاد: محمدرضا فتاحی (تندر کرمانشاهی) با آواز خواننده سال های دور؛ «جلال نصیری کرمانشاهی»

چند داستان مینیمال از کتاب تازه منتشر شده: (کولبران نان و رنج) نشر شالگردن/1400/ مرتضی حاتمی