داستانک «موجودی به نام انسان» نویسنده «پرستو مهاجر»

چاپ تاریخ انتشار:

parastoo mohajer

موهای ژولیده ای داشت پیراهن سفیدش که حسابی کثیف و چرک شده بود و صورتی سیاه ولبخندی کج، کلاهی گشاد داشت وشلوارش هم مقداری کوتاه بود چشمانش کدر و خسته بودند ، کوله پشتی پاره ای به دوش انداخته بود و با صدای ویالونش هنرش را به رخ رهگذران شهر میکشاند و اما رهگذران ،بی تفاوت و سرد از کنارش میگذشتند به طوری که بعضی اوقات شک میکرد که اصلا وجود دارد ،مقداری مینواخت و بعد دستان کوچکش که خسته میشدند روی پله ای مینشست و استراحت میکرد و بعد از لحظاتی باز اندک جانی میگرفت و شروع به نواختن میکرد هر روز کارش این بود مینواخت تا دلی را به دست آورد مینواخت تا شکایتش از  دنیا را به گوش روزگار برساند مینواخت تا شاید خدا آوای غریبانه اش را گوش دهد مینواخت تا با زبان بی زبانی کمک طلب کند از مردم مردمی که گاهی اوقات هم کورند هم کر... مردمی که هر چیزی را که بخواهند میبینند و هر چه را که بخواهند میشنوند و وای به حال روزی که نخواهند ...آری او میخواند و از موجودی به نام انسان گله میکند  .

داستانک «موجودی به نام انسان» نویسنده «پرستو مهاجر»