اتاق بیمارستان جای حرف زدن درباره ی خیلی چیزها نیست. دور تخت مینا ایستاده بودند. لاغر و پریده رنگ روی تخت دراز کشیده بود.
چشمانش را باز ودوباره بست. به کسانی که اطرافش بودند، نگاهی کردو دوباره چشمانش را بست. به نظر میآمد گوشه ی چشمانش اشک جمع میشود. مینو صورتش را جلو برد و با لحنی نمایشی که همه حاضران در اتاق بشنوند گفت:
ـ خدا روشکر. آبجی قشنگم خوبی؟
مینا صورتش رابه سمت دیگر برگرداند.
مسعود طرف دیگر تخت ایستاده بود. لبخند زده بود:
ـ چیزی نیست عزیزم نگران نباش.
مینا سعی کرد لب بزند اما خشکی گلو ولب های سفید شدهاش او را به سرفه انداخت. نمیدانست چه طور توانسته اند او را به این زندگی برگردانند. مادر با لیوان آب کنارش آمد.
ـ یه ذره بخور عزیزم. لب هات خشک شده.
چشمان مادر در صورت چروکیدهاش پر از غم و حرفهای نگفته بود. مینا چشمانش را به هم فشرد و خط باریک اشک روی شقیقههایش پایین لغزید.
صدای زنگ تلفن مسعود بلند شد. مینو زیر چشمی به او نگاهی کرد. مسعود تلفن به دست از تخت دور شد. مادر زیر گردن او را گرفت و سرش را کمی بالا آورد که بتواند آب بخورد. دوباره به چشم های مادرش نگاه کرد. مطمئن بود این نیز مثل بسیاری رازهای دیگر برای همیشه پشت این نگاه غمگین مسکوت میماند. اولین جرعهای که نوشید احساس تهوع دل و روده اش را به هم پیچید. آن همه قرصی که خورده بود و لولههای شست و شوی معده که تا اعماق تنش فرو کرده بودند همه چیز را در درونش خالی کرده بود. حالا فقط احساس غم مانده بود و چند تصویر که همچنان در ذهنش شناور بودند. تصویر کیک تولد مسعود، تصویر پیامک مینو به مسعود: حواست باشه دیگه سوتی ندی، در ضمن مینا غلط کرده. من دوست دارم... با چند ایموجی قلب و بوسه... تصویر اتاق خواب مینو در خانهای قدیمی شان با آن تخت خواب کوچکش که دو نفری به سختی روی آن جا میشدند. وقتی هنوز مینو کوچک بود بارها روی همان تخت بغلش کرده بود و کنارش مانده بود که نترسد. چشمانش را باز کرد که مسعود را به جای خودش روی آن تخت نبیند. هنوز همه دور تا دورش ایستاده بودند. مینا میدانست بعد از آن هم هیچ کسی چیزی نخواهد گفت واتاق بیمارستان جای حرف زدن درباره خیلی چیزها نیست.