گفت: «تا حالا شده تو زندگی جفت شیش بیاری؟»
دلم میخواهد در جوابش بلافاصله بگویم نه، اما میدانم که مثل همیشه انکار میکند و میگوید حالا اینقدرم ناامید نباش. چرا میروی ته هرچیزی را میگیری؟ و از این حرفها. سری تکان می دهم و بیخیال جواب دادن به سؤالش میشوم.
ولو شدم روی مبل. حس میکنم روز دارد بیخودی کش میآید. پروین هم که چند روزی است هیچ پیامی نداده و نمیدانم کجاست. گوشی را پرت میکنم آن طرف میز که دیگر نگاهش نکنم؛ اما جوشوخروش دلم آرامم نمیگذارد. یکهو با خودم میگویم: «نکنه الان که گوشی افتاده اون طرف، پیامی داده باشه و من متوجه نشده باشم؟» گوشی را که انداخته بودمش کنار برمیدارم. از واتساپ به اینستاگرام از اینستاگرام به تلگرام. نه هیچ خبری ازش نیست. نه از او و نه از کس دیگر. دوباره ولو میشوم روی مبل. احساس میکنم سرم دارد روی گردنم سنگینی میکند و چشمهایم دارند بسته میشوند.
خدای من دارم میروم توی خلسهای که همیشه دوستش داشتم. این یعنی آغاز سفر پرماجرای خیالیام...
«کاش که منم یه روزی جفت شیش بیارم، کاش یه روزی بیاد که پروین زنم شه.»