داستانک «امروز» نویسنده «سینا صداقت کیش»

چاپ تاریخ انتشار:

sina sedaghatkish

چند دقیقه‌ای میشد که سوار تاکسی شده بودم. خانم جوانی که روی صندلی جلو نشسته بود و عینک به چشم داشت رو به من برگشت و گفت: آقا ببخشید ماسکتون یه ذره اومده پایین

.به شیشه‌های بخار گرفته عینکش نگاه کردم، نمیدانم از پشت ماسکی که هم دهان و هم بینی ام را پوشانده بود لبخندم را دید یا نه اما ماسک را کمی بالاتر کشیدم. راننده سر تکان داد و آه کشید.

-این کرونا دیگه چه بدبختی بود که رو سرمون خراب شد.

ماشین ایستاد و پسر جوانی سوار شد. روی صندلی عقب با فاصله از من نشست. به بسته قرصی که در دستش بود نگاه میکرد. به بسته نگاه کردم. شیشه‌ی قهوه‌ای رنگ بدون هیچ برند و برچسبی که از کپسول‌های درشت پر شده بود. خانم جوان برای بار چندم عینکش را از چشمش برداشت و شیشه‌های بخار گرفته‌اش را تمیز کرد. اسپری الکلش را از کیف بیرون آورد و به کف دست‌ها زد. دستش را نزدیک دست راننده برد و از اسپری به دست او هم زد. راننده گفت:

-مرسی خانم کافیه.

به طرف پسر جوان رو گرداند. پسر جوان که حالا مشغول موبایلش بود دست دختر را رد کرد. دختر دستش را به طرف من آورد.

-بزنم؟

گفتم:

-ممنونم، اگه باعث میشه خیالت راحت تر بشه بزن.

لبخند زد و اسپری را فشار داد. شیشه‌های عینکش بار دیگر بخار گرفته بودند. دست‌هایم را به هم مالیدم و گفتم:

-مرسی

راننده از داخل آینه به من نگاه کرد و گفت:

-شما مثه اینکه خیلی کرونا رو جدی نگرفتیا، خیلی خطرناکه.

گفتم:

-نه آقا من هم جونم رو دوست دارم، کرونا هم یه مریضیه دیگه باید در همون حد بهش اهمیت بدیم. من فکر میکنم ما مدت‌هاست درگیر چیزهای خیلی خطرناک تری از کرونا هستیم، ای کاش یه مقدار هم به اونا اهمیت میدادیم.

خانم جوان پرسید

-مثلا چی؟

گفتم:

-خیلی چیزها

پسر جوان موبایلش را کنار گوش برد.

-الو محسن... ببین من گرفتم... سیصد تومن... آره نگران نباش جوابه‌... هنوز چار ماه مونده... من که دیگه نمیتونم رتبه بد بیارم، توقع خونوادم سه رقمیه... نمیتونم دوباره یه سال دیگه اینطوری زندگی کنم... نترس اعتیاد نداره...

خانم جوان بار دیگر عینک از چشم برداشت تا بخار رویش را تمیز کند. ماشین ترمز ناگهانی زد. موتورسواری که جلوی ما بود عربده کشید.

-هوووی پدرسگ، کوری مگه؟

راننده داد زد.

-با کی بودی تو، گوساله.

کسی که پشت موتورسوار نشسته بود گفت:

جرئت داری بیا پایین تا بهت بگم با کی بود.

راننده قفل فرمون ماشین را دست گرفت و با سرعت از ماشین پیاده شد.‌

داستانک «امروز» نویسنده «سینا صداقت کیش»