نشسته بودم و با مرگ بازی میکردم. نوبت من بود. مرگ، مهرهی زندگی را برداشت و با یک حرکت سریع آن را میان دستهای مشتکردهاش مخفی کرد. سپس زل زد به چشمانم و با لبخندی معنادار گفت: اگر گفتی گُل کدومه؟
هر چند خوب میدانستم که زندگی دست راستش نیست گفتم:
«دست راست، گُله و دستِ چپ، پوچ»!