داستانک «ماسکتو بابا» نویسنده «رضا مولایی»

چاپ تاریخ انتشار:

reza molaei

-الو.‌.بابا!

-جونم دخترم...سلام

-سلام. کجایی بابا؟

-تو متروام دخترم.

-مترو شلوغه ماسکتو بزن بابا.

لبخند کم رنگی بر لبانش می آید-باشه عزیزم حتما

-بابا! داروی مامان چی شد؟

-دارم می گردم. ....پیداش می کنم.

-بابا! رئیست چی گفت؟

مرد به برگه تسویه در دستش نگاهی کردومن ومن کنان گفت:گفته فعلا برید خبرتون می کنم.

- بابا ماسکتو حتما بزنیا....بابا؟! .

دختر جوابی نمی گیرد.

-بابا! ...بابا؟

مرد صدایش می لرزد:《جونم بابا؟》

-بابا دوستت دارم.

-منم همینطور دخترم.

این را زیر لب می گوید.انگاررمقی برایش نمانده .

-خداحافظ بابا.

گوشی قطع می شود.

گوشه چشمان مرد تر شده.سرش را از پشت به شیشه قطار تکیه می دهد و ماسک را ازروی بینی می کشد روی چشمانش.

داستانک «ماسکتو بابا» نویسنده «رضا مولایی»