داستانک «گندم زار» نویسنده «امین شریفی»

چاپ تاریخ انتشار:

amin sharifi

 

فاطمه چادر رنگی اش را که با گل های تیره پر شده بود را با شرم به دندان گرفته بود و سرش پایین بود و ذهنش  همچنان درگیر تصمیم پدرش که چرا نگذاشت به دانشگاه برود.

محمد با اشتیاق پرسید:« خونه ای که قراره درش زندگی کنیم چهل متر بیشتر نیستا ، مشکل نداری ؟»

فاطمه با بی میلی گفت: «نه مهم نیست.»

«دوتا اتاق پایینه یه اتاق بالا، تو اتاق های پایین ننه بابام هستن، اتاق بالا مال ماست، مستراح و بقیه ی چیزا هم باید مشترک استفاده کنیم  مشکلی نداری؟»

فاطمه که چشم از گل های رنگ پریده ی قالی بر نمی‌داشت سرش را بلند کرد و با نگاه به کتابهای درسی در طاقچه ی بدون پنجره گفت: «نه اصلا مهم نیست.»

محمد با اشتیاق بیشتر نزدیکتر شد و با اشتیاق پرسید: «من مهمم واست؟»

فاطمه چشم از کتاب های درسی برداشت و با نگاه به تابلوی روی دیوار که در داخلش یک مترسک داخل گندم زار بود و کلاغ سیاهی رویش نشسته بود، گفت: «آره مهمی واسم.»