داستانک «آخرین پُک» نویسنده «زهره فرهادی»

چاپ تاریخ انتشار:

zohre farhadii

-تا زمانی که این عادتت رو ترک نکنی ولت نمی­کنم. تا کِی باید در و همسایه بیان و شکایت کنن تا اینکه از این دعواها و کتک­ کاری با بچه­ ها دست برداری؟ تو اینطوری آدم نمیشی. دستتو بیار جلو... گفتم دستتو بیار جلو.

صدایش را بالاتر برد، تا حدی که پسربچه از وحشت، تسلیم شد و به دیوار چسبید. آخرین پُک را که به سیگار زد، بلافاصله کف دست او گذاشت و فشار داد. جیغ دردناکی زیرزمین خانه را لرزاند و پسربچه، همانطور که دستش را به سینه چسبانده بود، میان گریه و زاری، عذرخواهی می­کرد:

-ببخشید... ببخشید.. دیگه دستمو روی کسی بلند نمی­کنم؛ هیچ­کس.

مرد آرام­تر شد؛ انگاری تنها منتظر چنین جمله­ ای بود تا بی­خیال شود. سیگار خاموش شده را زیر پا انداخت و نگاه تهدیدآمیزش را از روی او برداشت و به سمت حیاط رفت.

پسربچه، دست سوخته­ اش را جلوی صورت گرفت و حتی قادر نبود آن را مشت کند. اشک­ها را با آستین پاک کرد و با دقت بیشتری به آن نگاه کرد. این تصویر برایش آشنا بنظر می ­آمد. احساس کرد از همین دایره­ های سوختگی در جای دیگر هم دیده بود؛ کف دستان پدرش...