داستانک «چای سرد شده» نویسنده «رحمان جلیلی»

چاپ تاریخ انتشار:

rahman jalili

از خانه که پایم را بیرون گذاشتم،همه چیز برایم تازه به نظر آمد.انگار نه انگار سال ها  بر این خیابان ها قدم برداشته بودم.با خودم گفتم آیا من تابحال این شهر را ندیده ام؟با این مردم آشفتهء سرگرم با پوچی هم صحبت نشده ام؟ اگر نه پس چرا همه چیز اینقدر برایم آشنا است؟ گفتم برگردم به خانه ام شاید فهمیدم چه شده.اما خانه ام نبود.نتوانستم خانه ام را پیدا کنم.ترس را در خودم شعله ور و متوهم دیدم.اما گریه نکردم.کاش میکردم.شاید اوضاع بهتر میشد.راه رفتم.آنقدر قدم برداشتم گه پاهایم از زمین آرزوی سکونم را میکرد.راه می رفتم تا جایی را پیدا کنم.یا کسی را یا هرچیزی که مرا به خودم میرساند.

((باز هم که چاییت رو نخوردی)).بله.صاحب صدایی که این جمله را به زبان آورد میشناسم.اما او کجاست؟چرا این جمله در تمام شهر پخش شد؟چرا فقط من میتوانستم آنرا بشنوم؟ صاحب آن صدا یک وجود رعنا،یک چهره کبریایی است.مگر میشود آن چشم های مشکی ای که بار ها در آن غرق شده ام را فراموش کنم؟آن حرف ها را.رفتار را.مگر میشود خود را فراموش کرد؟

بوی سیگار می آمد.همانطور که در خیابان قدم میزدم،در قلبم دنبال آرامش و ثبات بودم.آدموقتی خودش را گم می کند،می تواند خیلی چیز ها پیدا کند.دوباره صدایش را شنیدم.دلم برایش تنگ شد.کاش اینجا بود و میتوانستم بغلش کنم.می گفت هوا سرد شده و به گرمایت نیاز دارم.می گفت موهایش آشفته است و کسی نیست برایش ببندد.می گفت دیروز دوباره به همانجا رفته که اولین بار باهم رفتیم و چیزی نوشته.تمام چیز هایی که میگفت بلند بلند از شهر پخش میشد اما فقط من آنرا می شنیدم.بوی سیگار همچنان در هوا پخش بود و من از آن لذت میبردم.راه میرفتم و فکر میکردم که چیزی به ذهنم رسید.باید من هم به آنجا که او رفته بود میرفتم.اولش یادم نمی آمد کجاست اما بعد از کی کلنجار با مغزم،یادم آمد.فهمیدم کجاست با انکه هنوز این شهر را به خاطر نمی آوردم.همش میترسیدم مانند خانه ام وقتی به آن میرسم غیب شود.رسیدم.با خستگی.یادم آمد کا گفته بود چیزی نوشته.به سمت دیواری که چهار سال پیش روی آن حک کردیم باهم بمانیم رفتم.چند خط اضافه شده بود:

((دیگر طاقت ندارم.هر روز که بیدار میشوم امیدم به این است که بیدار شوی.هنوز هم مثل گذشته،دو تا چای میریزم اما تو هیچوقت بلند نمیشوی و آن سرد می شود.هر روز برایت سیگار روشن میکنم.برایت حرف میزنم.اما دیگر صبرم سر آمده.اگر فردا بیدار نشدی خودم را میکشم.میکشم تا شاید بیایی.))

و من بیدار شدم.از خواب.از کما.چشمانش را دوباره  روبه رویم دیدم و بغلش کردم.کنار تختم،یک سیگار درون جا سیگاری دود میکرد و کنارش چای سرد شده روی میز بود.

 

داستان کوتاه «چای سرد شده» نویسنده «رحمان جلیلی»