شکمش برآمد و هر آنچه از احتمالات در سرمان از «شدن» و «چون شدن» بیشتر میشد این برآمدگی اتفاقاً قوس افزونتری میگرفت و مثل همهی وقتهایی که امیدوارانه جوانب متعددی از حیات طبیعی را بخواهیم با نقاشیهای ذهنـی خودمان پُر بار کنیم، زنم آرزویش را گفت، آنطور که باب میلـَش بود که: «میخوام شب آخر وایستم وسط تخیلهات و یک ماه بکشم ... بچه ام را توی نوشتههات بزام! مثل یه ماه باشه و دنیامونــو روشن کنه!»
گفتم: «میخوای برات معجزه بشه؟! عشق، روشنا و شفا، رؤیا دَرمون آدم بشه؟!»
و یک آن، یک چیز پَر شد در هوا! از درختی که زیرش نشسته بودیم، هوسی افتاد، یک ماه افتاد، دو نیم کردیمـش، خوردیم و آسودیم و تمـنایش به هیچ شب آخر نرسید.» داشت میزاد، زائوی بی درد من، خوابـَکـتاش واژه اندازیهایم در عشق! گفتمـش: «حالا تو ماه آرزو کردی، این هم ماه! اما بعدش مثل همهی بعدهای دیگهی دنیا، یه چیزی میشه که هزار سؤال توشـه! نو زادهات نه شبیه من میشه، نه شبیه تو!»
به هیچ احتمالی، در سر کسی هم نمیآید که «مریم» چه زاد؟! چون زاد؟! این همه خیال و تحمل چه سخت که بفهمیم رؤیاهایمان در چه ماهی محقق می شوند؟!
به هیچ شب آخر نرسید که زنم زاد، یک عروسک زاد!