داستانک «سفارش نقاشی» نویسنده «زهره فرهادی»

چاپ تاریخ انتشار:

zohre farhadi

کارش که ظهر در کارگاه خیاطی به اتمام رسید، تابلوی نقاشی که کنار گذاشته بود، دستش گرفت و مثل همیشه به خیابان رفت. در جای شوغی مثل ایستگاه تاکسی، درون مترو و پاساژ ایستاد و تظاهر کرد سرگرم کارِ خودش است؛ در حالی که نیتش جلب توجه مردم بود تا از آنها سفارش نقاشی بگیرد که البته موفق هم شد.

با خوشحالی عکس‌ها و شماره تلفن‌ها را درون کیفش گذاشت و نزدیک عصر به خانه رسید. پول پرستار را داد و قبل از آنکه مرخصش کند، پرسید:

-اذیت که نکرد؟

-شما که نیستین خیلی بیقراری میکنه. نگه‌داری از این بچه‌ها کار هر کسی نیست. بنظرم باید یه پرستار خصوصی واسش بگیرید.

به اتاق پسرک رفت و او را در همان حالتی ملاقات کرد که صبح زود، خداحافظی کرده بود؛ خیره به عقربه‌های ساعت. نزدیکش شد اما پسرک متوجه شد و شانه‌اش را عقب کشید. مادر از همان فاصله برایش بوسی فرستاد. پسرک بدون اینکه به او نگاه کند با لکنت زبان گفت:

-پارسا دلش برات تنگ شد.

-دل مامانم برای پارسا تنگ شد.

عکسها را روی میز گذاشت و گفت:

-امروز سه تا سفارش گرفتم؛ مطمئنم فردا از اینم بیشتر میگیرم. همه از نقاشی خوششون اومده بود.

چشمان پسرک روی عکس‌ها چرخید اما دومرتبه روی عقربه‌های ساعت ساکن ماند. با لحن کودکانه‌اش گفت:

-پارسا داشت بازی میکرد.

مادر لبخندی زد. تابلویی را که برای تبلیغ با خود برده بود گوشه‌ای از اتاق گذاشت و بیرون رفت. پسرک به محض خروج او نگاهش را از روی ساعت به طرف نقاشی کشاند که چهره مادرش با تمام جزئیات کشیده شده بود؛ ریز به ریز اعضا بی هیچ کم و کاستی با مداد رنگی درآورده شده و لب‌ها طوری به شکل غنچه کشیده شده بود که انگاری داشتند از راه دور بوس می‌فرستادند. چند دقیقه در همان حالت ماند؛ سپس مدادش را برداشت و به سمت سه پایه‌اش چرخید و با دقت فراوان شروع کرد به کشیدن...

داستانک «سفارش نقاشی» نویسنده «زهره فرهادی»