در گوشهٔ سمت راست اتاق مینشینم و به نور کم سوی چراغ خیره میشوم. آتش دارد میسوزد، گاز دارد میسوزد و خانه، که از دفتر یادداشت روزانه خط خورده، میان دایرهٔ قرمز خودکارم، دارد میسوزد. نفس سردی میکشم و بخارِ دهانم در هوا محو میشود. سرم را پایین میاندازم و به شکستگی ناخنهایم نگاه میکنم.
فکر میکنم که کثیفی دارد انگشتانم را میسوزاند. دستهایم را میچرخانم و در مقابل بدنم قرار میدهم؛ خوب حرکت میکنند! لبخند میزنم. هوا تاریک است. گویندهٔ رادیو میگوید: "یک روز باران درخت سوخته را خاموش خواهد کرد." و باران که از میان پنجره پیدا بود، بخاری را با خود برد و قطرهها دانه دانه خانه را که هنوز در میان خطهای قرمز میسوخت خیس کرد. برگهٔ اول را جدا میکنم و پنجره از میان دستهایم به پایین می افتد. صفحهٔ دوم که در است و صفحهٔ سوم که سقف، حالا دارند زیر قطرهها نفس میکشند گوشه لبم را گاز میگیرم و خودکارم را بر میدارم اما نمیشود. باران مجال نمیدهد. دستم را جلو میبرم و هر دو را جدا میکنم. میرسم به صفحهٔ چهارم که دیوار است و صفحهٔ پنجم که ستون و صفحهٔ ششم...و صفحهٔ ششم که منم، که دارد زیر مچالههای کاغذ میسوزد و دریای چشمهایش برای خاموش کردن این صفحه کافی نیست. به خود میلرزم چشمهایم از ترس بازتر میشوند باید کاری کنم با تمام قدرت دستهایم را بر صفحه میکوبم. خاموش شو...خاموش شو...
نفس سردی میکشم و به شکستگی ناخنهایم نگاه میکنم. فکر میکنم که احتمالاً دستم حسابی کثیف شده است و نمیتوانم، نه هرگز نباید انرا از روی کاغذ بردارم. سرم را بالا می اورم باران تمام شده و گوینده که هنوز پشت خط رادیو نشسته است میگوید: به خانه خوش آمدی...