میگفت: "خواب دیده سامسا شده."
میگفت: " عجیبه که میدونستم دارم خواب میبینم و عجیبتر که هر چی زور میزدم بیدار نمیشدم."
میگفت:" باور نمیکنی انگار چسبیده بودم به سقف، درست مثل سامسا... آره خب، البته او به دیوار چسبیده بود و من به سقف. او دور میزد، پایین، بالا، زیر میز، پشت پنجره و... من چسبیده بودم به سقف. سقفش اما یه جورایی خیلی پت و پهن بود و خیلی هم از زمین فاصله داشت. مونده بودم چطور بیام پایین."
میگفت: " گفتم بهت یا نه؟ اصلا دیواری در کار نبود. ولی سر و صداهایی به گوشم میرسید: _قورباغه است، مارمولکه، نه ملخه، سنجاقکه، برید کنار ببینم خرمگسه_ خیلی عجیب بود، هیچ کس نمیگفت سوسکه؛ پس هیچ کدام نبودم. البته نمیخواستم باشم، نه قورباغه، نه مارمولک، و نه سوسک؛ میخواستم خودم باشم، سامسا!"
میگفت: "مونده بودم چطور من رو نمیبینن. منِ خودم رو؟ یعنی من دیده نمیشم؟ من که مثل همیشهمم."
میپرسید: "اگه بیام پایین، من رو میبینن؟"
میپرسید: "اگه ببیننم، چی کارم میکنن؟ دعوام میکنن، بیرونم میکنن!؟
"میپرسید: "کمکم میکنی؟ میگی که خودمم؛ سامسام!؟ تو بهترین دوستمی. من سامسام، مگه نه؟"
درست پشت سرشون نشسته بودم. بلند شد، بالا، پایین، این ور اون ور رو نیگاه کرد، نشست. برگشت پشت سرش، به من نگاه میکرد، هیجان عجیبی تو چهرهاش بود، پرانرژی، انگار میخواست چیزی بگه. بیرون رو نیگاه کردم، قطار داشت تندتر میشد؛ خونهها، درختها، آدمها بهسرعت از جلو شیشه قطار رد میشدند.
گفت: " نظر شما چیه، مگه من سامسا نیستم؟"
صدای گوشخراشی تو فضا پیچیده بود، به نظر میرسید قطار میخواد بایسته اما نمیتونست. ترس ورم داشت. انگار چرخ و ریل خیال آشتی نداشتند، عجیب به هم آویخته بودند.
دوستش سر برگرداند: " چرا جوابش رو نمیدی؟
چیز خاصی در چهرهاش نبود، اما چشماش، چشماش پر خون بود. گفت: " چرا خشکت زده، یه چیزی بگو، سقلمهای به دوستش زد؛ اونم برگشت_ این بار خیلی آروم بود، فقط نیگام میکرد، حتی پلکم نمیزد_ نیگاه کن دهنش بازه، زبونشم پیچ خورده سیخ واستاده. راستی گفتی اسمت چیه؟"
بیرون رو نیگاه کردم، سرعت قطار خیلی زیاد شده بود، همه چیز در هم رفته بود، انگار قطارمون داخل تونل بخار بود. هنوز سرعتش خیلی زیاد بود وآن صدای گوشخراش... میخواستم بگم... راست میگفت؛ دهنم باز بود و زبانم خشکِ خشک. گفتم، یعنی به نظرم میاد که گفتم: " گغه گوغه زوم زو"