داستانک «گغه گوغه زوم¬ زو!» نویسنده «رئوف شاهسواری»

چاپ تاریخ انتشار:

raeof shahsavari
 

می‌گفت: "خواب دیده سامسا شده."

می­گفت: " عجیبه که می­دونستم دارم خواب می­بینم و عجیب­تر که هر چی زور می­زدم بیدار نمی­شدم."

می­گفت:" باور نمی­کنی انگار چسبیده بودم به سقف، درست مثل سامسا... آره خب، البته او به دیوار چسبیده بود و من به سقف. او دور می­زد، پایین، بالا، زیر میز، پشت پنجره و...  من چسبیده بودم به سقف. سقفش اما یه جورایی خیلی پت و پهن بود و خیلی هم از زمین فاصله داشت. مونده بودم چطور بیام پایین."

می­گفت: " گفتم بهت یا نه؟ اصلا دیواری در کار نبود. ولی سر و صداهایی  به گوشم می­رسید:  _قورباغه است، مارمولکه، نه ملخه، سنجاقکه، برید کنار ببینم خرمگسه_  خیلی عجیب بود، هیچ کس نمی­گفت سوسکه؛ پس هیچ کدام نبودم. البته نمی­خواستم باشم، نه قورباغه، نه مارمولک، و نه سوسک؛ می­خواستم خودم باشم، سامسا!"

می­گفت: "مونده بودم چطور من رو نمی­بینن. منِ خودم رو؟ یعنی من دیده نمی­شم؟ من که مثل همیشه‌مم."

می­پرسید: "اگه بیام پایین، من رو می­بینن؟"

می­پرسید: "اگه ببیننم، چی کارم می­کنن؟ دعوام می­کنن، بیرونم می­کنن!؟

"می­پرسید: "کمکم می­کنی؟ می­گی که خودمم؛ سامسام!؟ تو بهترین دوستمی. من سامسام، مگه نه؟"

درست پشت سرشون نشسته بودم. بلند شد، بالا، پایین، این ور اون ور رو نیگاه کرد، نشست. برگشت پشت سرش، به من نگاه می­کرد، هیجان عجیبی تو چهره­ا­ش بود، پرانرژی، انگار می­خواست چیزی بگه. بیرون رو نیگاه کردم، قطار داشت تندتر می­شد؛ خونه­ها، درخت­ها، آدم­ها به­سرعت از جلو شیشه قطار رد می­شدند.

گفت: " نظر شما چیه، مگه من سامسا نیستم؟"

صدای گوش­خراشی تو فضا پیچیده بود، به نظر می­رسید قطار می­خواد بایسته اما نمی­تونست. ترس ورم داشت. انگار چرخ و ریل خیال آشتی نداشتند، عجیب به هم آویخته بودند.

دوستش سر برگرداند: " چرا جوابش رو نمی­دی؟

چیز خاصی در چهره­اش نبود، اما چشماش، چشماش پر خون بود. گفت: " چرا خشکت زده، یه چیزی بگو، سقلمه­ای به دوستش زد؛ اونم برگشت_ این بار خیلی آروم بود، فقط نیگام می­کرد، حتی پلکم نمی­زد_ نیگاه کن دهنش بازه، زبونشم پیچ خورده سیخ واستاده. راستی گفتی اسمت چیه؟"

بیرون رو نیگاه کردم، سرعت قطار خیلی زیاد شده بود، همه چیز در هم رفته بود، انگار قطارمون داخل تونل بخار بود. هنوز سرعتش خیلی زیاد بود وآن صدای گوش­خراش... می­خواستم بگم... راست می­گفت؛ دهنم باز بود و زبانم خشکِ خشک. گفتم، یعنی به نظرم میاد که گفتم: " گغه گوغه زوم­ زو"  

داستانک «گغه گوغه زوم¬ زو!» نویسنده «رئوف شهسواری»