داستانک «بعدازظهر طولاني» نویسنده «نيما يوسفي»

چاپ تاریخ انتشار:

nima yosefi

زن در سالن نشسته بود. هوا گرم بود و پنكه سقفي با نرمي بالاي سرش چرخ مي زد. از آنجايي كه نشسته بود مي توانست نوك پاهاي شوهرش را در جورابهاي نخي با خطوط آبي  وخاكستري رنگش ببيند.

شوهرش در اطاق خواب روي تخت دراز كشيده بود و طبق روال هميشگي در خواب بعدازظهري تابستاني اش بود.

زن به ساعتش نگريست كمي بعد شوهرش بيدار مي شد آبي به سر و صورتش مي زد بعد باهم تا ميدان نزديك خانه شان رفته از بستني فروش يك ليوان بستني ايتاليايي با دو قاشق رنگي پلاستيكي گرفته و در حالي كه به ويترين مغازه هايي كه در امتداد خيابان رديف شده بودند مي نگريستند كنار هم گام برداشته بستني مي خوردند.

زن با صداي باد كه پنجره را با شدت بست به خود امد.

نگاهي به اطاق خواب انداخت همسرش آنجا نبود با هراس وارد اطاق شد تخت با روتختي مرتب و دست نخورده اش مثل يك سيلي محكم او را به خود آورد؛ پرده لاي پنجره و چهارچوب آلومنيومي اش گير كرده بود.  پرده را نجات داد تا خواست پنجره راببندد شوهرش را ديد؛ در ميدان با زني كه چهره اش را نمي ديد كنارهم گام برمي داشتند و بستني مي خوردند.

تعجبش با خشم در هم آميخت با سرعت از خانه خارج شد دو قدم جلوتر خواست به كوچه سمت چپي بپيچد، هماني كه به آن ميدان در مي آمد اما كوچه اي نبود ساختمانها كيپ هم در امتداد راهي بلند صف كشيده بودند تعجب كرد با خود فكر كرد ؛" كي اين ساختمانهاي مكعبي و مكعب مستطيلي شكل را اينجا رديف كرده و ورودي كوچه را بسته است؟"

 شايد هم اشتباه مي كرد، شايد ورودي كوچه جلوتر بود. با سرعت گام برمي داشت، ويترينهاي خالي و گردوخاك گرفته رديف شده بودند بعد ازتعداد خانه ها كاسته شد و به تدريج خانه اي نماند. راه تا خارج شهر او را آورده بود. هوا داشت تاريك مي شد. ترسيد با سرعت برگشت و خودش را در سالن خانه شان يافت با سرعت وارد اطاق خواب شد، شب پشت پنجره صورتش را به شيشه چسبانده بود. ناگهان زير نور سرد چراغ  خيابان شوهرش را ديد. روبدشامبر بلندش را بر تن داشت  و با آن چهره آهكي اش همانطور بي هدف زير چراغ خيابان ايستاده بود و به نقطه اي نامعلوم در دور دست خيره مانده يود. درست مثل روزهايي كه در بيمارستان بستري بود همان چند هفته طولاني قبل از مرگش يعني.

در ذهن زن هنوز رسوب خشم  بعدازظهري باقي بود اما احساس همدردي و تاثر هم بر آن اضافه شده بود.

زن خودش را روي تخت انداخت صورتش را رو به شوهرش كه تازه از خواب بيدارشده بود كرد وگفت؛

- آن زن كي بود؟

از شنيدن صداي خودش خجالت كشيد انگاري با خودش غريبه باشد و از آن غريبه خودي خجالت كشيد.

روبدشامبر خالي شده از شو هرش  را به صورتش چسباند و هق هق گريه اش اطاق را انباشت.

داستانک «بعدازظهر طولاني» نویسنده «نيما يوسفي»