داستان کوتاه «امتداد» نویسنده «راضیه احمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

razie ahmadi

کرۀ زمینِ رنگ‌ورورفته‌ای را که روی میز شکسته و کثیف اتاق بود، سفت بغل کرده بود و انگار می‌خواست آن را باچشمانش ببلعد.

گاهی از شدت حرصی که درخود زندانی می‌کرد، به‌لرزه می‌افتاد و فریاد می‌زد: «همه‌اش مال منه. باید مال من می‌شد. یه زمانی بود. مال من بود.»

نگاهم می‌کند، سردی مردمک سیاهش در تمام تنم رخنه می‌کند.

باساییدن دندان‌هایش روی هم می‌گوید: «حتی اگه خواب باشه، خوابای تو هم مال منه. باید باشه. یه زمانی بود. مال من بود.»

صندلی سه‌پایه‌ای که روی آن نشسته بود، حال و روزی بهتر از میز و لباس‌هایش نداشت. ترکی که داشت، هر لحظه بیشتر می‌شد.

چشمانم بین صندلی درحال شکستن و چشمان تهی از همه‌چیزش در گردش بود.

«یا باید از خواب بیدار شی یا تا آخر عمرت تو این آشغال‌دونی با زباله‌هات زندگی کنی. انتخاب با خودته.»

رگ‌های روی پیشانی‌اش متورم شده بود. آهسته لب زد: «من خواب‌زده نیستم.»

هر لحظه صدایش اوج می‌گرفت: «خواب‌زده نیستم. خواب‌زده نیستم.»

نمی‌دانست چندبار زندگی را با کرۀ کوچک دور زده بود؟حسابش از دست من هم دررفته بود.

حواسش به چیزی نبود. نمی‌خواست باشد. حتی اجزای پرده‌ها هم در حال تجزیه‌شدن بود. اتاق پر بود از دنیاهای کوچک که همۀ آن‌ها را پشت پرده قایم کرده بود.

امتداد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به کره‌ای بزرگ‌تر روی میزی خراب‌تر.

آخرین چیزی که به‌یاد دارم فریاد نه‌ گفتنِ من و دویدن او به‌سمت دنیای جدیدش است و تنها چیزی هم که از او مانده قطعه‌عکس کوچکی برای مراسم تدفینش...

داستان کوتاه «امتداد» نویسنده «راضیه احمدی»