داستانک «زندگی» نویسنده «فاطمه فرخی»

چاپ تاریخ انتشار:

fatemeh farokhi

ساعت۶صبح بود٬باصدای زنگ موبایل از خواب پریدم.

چنگ زدم و موبایل را از روی پاتختی برداشتم و آلارم اش را قطع کردم.

نگاهش کردم.سینه ی فراخ و ستبرش به آرامی بالا و پایین می شد.

به آرامی از تخت پایین خزیدم و خم شدم و پتو را تا روی سینه اش بالا کشیدم.

به دستشویی رفتم،آب سردی به سر و صورتم پاشیدم و مقابل میز توالت برس به موها و رژ سرخ به لب هایم کشیدم.

امروز عصرکار بودم و باید یک تنه بخش را اداره می کردم.امر و نهی همراه مریض را به جان می خریدم و غرغرهای همکاران را تحمل می کردم.

به آشپزخانه رفتم.نان ها را از فریزر بیرون آوردم تا باز شوند و بعد داخل ماکروفر گرمشان کنم.چای درست کردم با عطر بهارنارنج.تخم مرغ ها را گذاشتم تا عسلی شوند و پنیر گردو و کره و مربای آلبالو را وسط میز صبحانه گذاشتم.

ساعت۶:۳۰بود.

لبخند زدم.

جایی خوانده بودم که این وظیفه ی زن خانه است که به زندگی رنگ و لعاب و عطر و طعم دهد و موج هیجان بدهد به قلب ساکن زندگی.

 و دغدغه ی این رنگ و لعاب باعث شده بود تا سحرخیزتر شوم٬پرجنب و جوش تر شوم٬پرانرژی تر شوم٬تر و فرزتر شوم و البته کمی هم خسته تر شوم.

اما...من راضی ام.

از اینکه هر روز صبح ساعت۵و گاه۶بیدار شوم و بعد از خوشگلیزاسیون!!میز صبحانه ای مفصل و رنگی رنگی بچینم و با ناز و نوازش بیدارش کنم.

راضی بودم از اینکه هر روز غذاهای دلخواهش را درست کنم٬پیراهنش را با دقت اتو کنم و به چوب لباسی بزنم و موهایم را هر ماه به رنگی تازه در آورم.

 با نوازش و قلقلک و بوسه بیدارش می کنم.می خندد،سرم را در آغوش می گیرد و پیشانی ام را گرم و بامحبت می بوسد.

می خواهم این را بگویم اگر مرد آنقدر مرد نباشد که به زن دلگرمی و عشق بدهد،زن هرگز نمی تواند و نمی خواهد به زندگی رنگ و لعاب و عطر و طعم دهد.حتی اگر وظیفه اش باشد.

داستانک «زندگی» نویسنده «فاطمه فرخی»