اسب مهمان /ميرشمس الدين فلاح هاشمي

چاپ تاریخ انتشار:

چشمهای غریب اسب روی دیوارتوچشمهایش گره خورده بود که مادربا سینی غذا وارد هال شد. بوی عطر زنانه تندی توفضا پیچیده بود.

آخرین قاشق راکه توی دهنش گذاشت زنگ درخانه به صدا درآمد."امیرپسرم ! برو تواتاق سردرست... فردا امتحان داری،آفرین!من قربون اون شکل ماهت..."

حوصله درس خواندن نداشت. رفت روی تختش دراز کشید. دستش سرخورد وازتخت آویزان شد. قاب تکیه داده شده به تخت توجه اش راجلب کرد! خم شد وقاب عکس را برداشت. پدرهمچنان لبخند میزد! اندازه اش باعکس توی هال یکی بود.

رفت توی هال. زنی داشت حرف می زد: "آدم زنده باید زندگی کنه...پرویزآقا مرد زندگیه..."