داستان «دلم برات تنگ‌شده!» سعیده پهلوان کندر شریفی

چاپ تاریخ انتشار:

saeide pahlavaanسلام عزیزم! خوبی؟ چقدر دلم برات تنگ‌شده؟ چند وقته ندیدمت؟ اصلاً فکر کنم چندساله! می دونم! گرفتاری، سرت شلوغه، وقت نمی‌کنی به من سر بزنی! منم که ناراحت نشدم. من بهتر از هرکسی حال‌وروزت را می‌فهمم، برای همین اصلاً ناراحت نشدم.

 

عزیز دلم! چرا این‌قدر چاق شدی؟ چرا موهات سفید شده؟ چرا اصلاً به خودت نمی‌رسی؟ این چه قیافه ایه؟ آرایشگاه برو، دستی به سروصورتت بکش! ورزش بکن! می دونم عزیزم! درگیر بچه‌ها و شوهر و خونه وزندگی هستی! ولی حداقل ماهی یک‌بار، دو ماهی یک‌بار یک ساعت نیم ساعت برای خودت وقت بذار! حالا که بچه‌ها بزرگ شدن! دخترت که هزار ماشاالله درسش تموم شده و برای خودش خانم دکتریه! می دونم، بیمارستان می‌ره، خسته می شه، ولی کم‌کم باید بفهمه زندگی، فقط درس و کار نیست.

پسرت هم که دانشگاه قبول‌شده و از آب و گل درآمده و زندگی‌اش را می کنه، همین هفته پیش نبود که با دوستانش مسافرت رفت! تو اصلاً تابه‌حال با دوستانت تا پارک سر کوچه رفتی؟ نرفتی دیگه!

اصلاً از شوهرت یاد بگیر! ببین چقدر قشنگ به همه‌چیز می رسه، سرکار می ره، ورزش می کنه، به‌موقع تفریح می کنه و با دوستانش خوش می گذرونه، انصافاً به شما هم می رسه، می دونم از این حرفم زیاد خوشت نمی یاد ولی بچه‌ها پدرشان را بیشتر قبول دارند. مگه پسرت همین چند روز پیش بهت نگفت: از بابا یاد بگیر و کمتر تو زندگی من دخالت کن! باور کن دخترت هم نظرش همینه ولی بر زبان نمی یاره!

ای‌وای! صبر کن ببینم! تو این چند سال چرا کتاب‌های کتابخانه دست‌نخورده! هیچ کتابی اضافه نشده! کتاب نمی خونی؟ آخ آخ! تو نبودی که می‌گفتی اگه روزی چند صفحه کتاب نخونی دق می‌کنی؟ چی شد اون همه ذوق و استعداد؟ حتماً موسیقی هم گوش نمی‌کنی؟ تئاتر چی؟ اون هم از زندگی‌ات حذف‌شده؟ خدای من! چقدر عوض شدی؟ نگو که سرمه‌دوزی و پته‌دوزی را هم کنار گذاشتی؟ نه نه! این خیلی دردناکه! تو دستات جادو می‌کرد!

ببین تو رو خدا! اومدم تو رو آروم کنم خودم اشکم در اومد! مهم نیست! باید از همین امروز شروع کنی! مگه چند سالته؟ بهانه نیار! چهل‌ونه سال که سنی نیست! بلند شو! زود باش! امروز تا شب تو خونه تنهایی! برو یه دوش بگیر! اون پیرهنی که دوست داری و شوهرت از رنگش خوشش نمی یاد برای دل خودت بپوش! یه آرایشی بکن! حق نداری از بیرون غذا بخری! امروز که هیچ‌کس نیست برای خودت کتلت درست کن! می دونی چند وقته فقط غذاهایی را درست کردی که شوهر و بچه هات دوست دارن؟ یه موسیقی بذار! عصر هم برو پیاده‌روی! یه کتاب هم بردار و تو پارک بخون! این‌طوری بهتر نیست؟ عزیزم تو هم آدمی! دل‌داری! یه کم برای خودت زندگی کن! آفرین! بلند شو تا از این دیرتر نشده!

زن هیکل سنگینش را تکانی داد و از جلوی آینه بلند شد! اشک‌هایش را پاک کرد. حس خوبی داشت. سبک شده بود! مدت‌ها بود به دیدن خودش نرفته بود!

داستان کوتاه «باغ وحش» نویسنده «سعیده پهلوان کندر شریفی»