داستان کوتاه «قطاری که ایستگاهش را فراموش کرده بود» نویسنده «سمیه کاتبی»

چاپ تاریخ انتشار:

 داستان کوتاه «قطاری که ایستگاهش را فراموش کرده بود» نویسنده «سمیه کاتبی»

حالم اصلاً خوب نیست. حالت تهوع امانم را بریده است. گره روسری‌ام را باز می‌کنم و یک طرفش را روی بینی‌ام می‌گیرم. حرارت اجاق را کمی بیشتر می‌کنم و با کفگیر چوبی به جان ماهیتابه می افتم. شربت زعفران روی شعله کناری قوام آمده است. قل قل های ریز کنار قابلمه را دوست دارم. بوی آرد که بلند می‌شود حالت تهوع ام بیشتر می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم.

مریم، مریم. جوراب هامو ندیدی؟ از توی اینه هال نگاهش می‌کنم. آرام و مهربان و مثل همیشه حواس پرت. آرزو به دلم می‌ماند که یک بار دنبال چیزی نگردد. در کمد و کشوها را باز نگذارد و جوراب‌هایش را پیدا کند. نه ندیدم. خوب ببین دیروز که امدی کجا دراوردی شون. همین جا گذاشته بودم. پشت در اطاق. تروخدا به وسایل من دست نزن.

بوی آرد که بلند می‌شود حالت تهوع ام بیشتر می‌شود. خودم را به دستشویی می‌رسانم وآبی به صورتم می‌زنم. یک بار، دوبار، چند بار. قطرات آب روی آینه پاشیده‌اند. مثل بارانی که آن روز می‌بارید. دوباره چیزی را پیدا نکرده بود. چتر رو کجا گذاشتی؛ توی کمد لباس هام نیست. به طرف کمد می‌روم. چتر را از پشت لباسها بیرون می‌آورم و با لبخندی تحویلش می‌دهم. ای بابا؛ این کار لعنتی هم که حواس نمی ذاره به را ادم. چمدانش را خودم می‌بندم. چند جفت جوراب تمیز هم گذاشته‌ام. این همه جوراب به را یک روز بابا فردا شب برمی گردم. ساکم رو سنگین نکن خانم.بوی آرد برشته شده فضای خانه را پر کرده است. خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. ماهیتابه را کنار می‌گذارم و بلافاصله شربت قوام آمده را اضافه می‌کنم. همراه صدای جلز و ولز بخار داغی بلند می‌شود. حرارتش صورتم را می‌سوزاند. قالب کوچک قلبی شکل را از توی کابینت بیرون می‌آورم و حلوا‌‌ها را با احتیاط توی قالب می‌ریزم. سرد که شوند دیس پر از قلب‌های کوچکی است که در ردیف‌های منظم کنار هم قرار می‌گیرند. رویشان را با گل‌های خشک محمدی تزیین می‌کنم.

خودم تا راه آهن می‌رسانمش. برای هم دست تکان می‌دهیم. غروب پنج شنبه بود. قرار بود فردایش برگردد. برنگشت. رفت با قطاری که ایستگاه اخرش را فراموش کرده بود.