داستان کوتاه «دسترنج» نویسنده «راضیه رضوی»

چاپ تاریخ انتشار:

 داستان کوتاه «دسترنج» نویسنده «راضیه رضوی»

مقابلم نشست، نگاهش به من خیره شد. همیشه همین طور بود، عادت داشت تمام احساسش را در من بریزد. اندوه، شادی، دلخوری، دلتنگی، امید، یاس و... هر کدام که بر دلش تاب می‌خورد می‌آمد و به من خیره می‌شد،

قلاب را به دست می‌گرفت و بر تار و پودم فرو می‌کرد، آن گاه دانه دانه احساسش را به من گره می‌زد، هر ثانیه رنگی و هر دقیقه نقشی... آمد و این بار بغض چند روزه‌اش را بارید. صدای هق‌هق‌اش را فرو می‌خورد اما... پیوند ازلی میان این دوقلوها قفل شده بود، پیوندی ناگسستنی، آن چنان که وقتی یکی‌شان می‌خندید در دل دیگری هزار غنچه می‌شکفت و آن دم که غمی شلیک می‌شد قلب هر دو را نشانه می‌رفت. حالا این سیاهی فقط در آسمان طاهره چادر نکشیده، او هق هق اش را بی صدا شنیده بود. دستانش را از پشت دور کمر خواهر حلقه کرد و بر موهای صاف و بلندِ مشکی‌اش بوسه می‌زد سپس مثل دوران جنینی در آغوش هم آرام گرفتند. طاهره دستی به رویم کشید و با بغض گفت: این آخریشه... طیبه آهی کشید: حالا حالاها باید ببافیم، به این زودیا به آخریش نمی‌رسیم.

- اما تنهایی، بدون هم...

با وجود این که جرعه‌ی آخر بودم این طاهره بود که بی وقفه مرا سَر می‌کشید تا به پایان برسم. دل نگرانی خواهر را تاب نداشت، بقچه‌ی آخرین خاطره را سریع‌تر می‌بست تا دغدغه‌ی جهاز، کابوس خوش بختی خواهر نباشد...

بریدند و با صدای صلوات از قالب جدا شدم. اکبر آقا با خوش حالی مرا روی دوش می‌برد و نگاه طاهره تا انتهای کوچه به بدرقه‌ی آخرین دسترنج دونفره‌شان می‌دوید، چنان تشییع عزیزش...

نزدیک حجره می‌رسیم، جفت دیگرم بر دوش فروشنده‌ای دیگر لمیده. قرار است دوشادوش هم گستراننده‌ی قسمتی از پذیرایی یک تازه عروس باشیم...