چشمهاش رو که باز کرد... یه مشت اومد خورد تو دماغش؛ خون بیرون زد... سرشو انداخته بود پایینُ داشت خیسی خونِ روی صورتش رو حس میکرد... یه ردِ باریک خون از گوشهی لبش راه افتاده بود... زیر چشماش دردِ خفیفی داشت... چشمهاش رو بست...
یه جای تاریک انگار... صدای نفسها رو میشد شنید... میتونست تصور کنه چندنفر پشتِ سرش توی تاریکی ایستادهان و به اون مرد رو بهرویی نگاه میکنن و منتظرن... کلاهِ سوییشرتشو گذاشته بود سرش و زانو زده بود جلوش... اونی که جلوش ایستاده بود... زل زده بود تو چشمهاش و هی میپرسید: تو اونُ کشتیاش؟... چشمهاش رو بست...
انگار لباسهای نظامی تنشون بود... صدای نفسهای خودش، تو گوشهاش بود... داشت میدویید و چیزی نمیدید... اون سوییشرت سیاهش با تاریکی یکی شده بودُ درد توی پاهاش بود... با تاریکی یکی شد و ایستاد... اسلحههاشون رو گرفته بودن سمتشُ منتظر بودن تا حرکتی چیزی بکنه تا دخلش رو بیارن... یه گلوله درست اومد خورد وسط سینهاش... چشمهاش رو بست...
چشمهاش رو باز کرد... یه پسر بچه داشت با گچ دور تنش روی زمین بازی بچهها خط میکشید... چشمهاش رو بست.