داستان «پاپی بازیگوش» هلاله قطب زاده اسرار

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «پاپی بازیگوش» هلاله قطب زاده اسرار

سالها پیش - در دهکده ای افسانه ای - توله سگ زیبایی به نام پاپی با خوانواده اش زندگی می کرد . پاپی مانند خواهر و برادرش به حرف بزرگتر ها گوش نمی کرد . همیشه مشغول بازی و ورجه وورجه بود . به هر سوراخی سرک می کشید . دنبال پروانه ها می کرد . کنار رود خانه می دوید . با ماهی ها مسابقه می داد . قورباغه ها را از خواب می پراند . خلاصه اصلا آرام نمی نشست . مادر پاپی ، به او گفته بود : "پاپی ، پسرم . هیچ وقت نزدیک چاه بازی نکن " . پاپی همیشه مشغول بازی بود . اصلاً حرف های مادرش یادش نمی ماند . یک روز عصر ، در هوای خنک بهاری ، همینطور که پاپی دنبال یک پروانه می دوید نزدیک چاه شد. اینقدر پروانه حواسش رو پرت کرده بود ، که حرف مادرش یادش رفت . چاه براش جالب بود . می خواست بداند که داخل چاه چه چیز جالب تری وجود دارد . به لبه ی چاه که رسید . یک توله سگ کوچولوی زیبا در آب دید . با خودش گفت : " به به یک دوست جدید " . برای دوست جدیدش دست تکان داد . دوست جدیدش هم همزمان براش دست تکان داد . زبانش را بیرون آورد ، دوستش هم زبانش را بیرون آورد . دمش را برای دوستش تکان داد . اما دم دوستش را نمی دید . با دست به دوستش اشاره کرد "هی تو" دوستش هم با دست به او اشاره کرد . به دوست جدیدش لبخند زد ، دوست جدیدش هم با لبخند جوابش را داد . پاپی باز دمش را تکان داد ولی دم دوستش را نمی دید . کم کم از اینکه دوستش فقط از داخل چاه ادایش را در میاورد عصبانی شد . پاپی حرفهای مادرش را کاملاً فراموش کرده بود. داخل چاه پرید که دوست جدیدش را تنبیه کند . اما داخل چاه چیزی جز آب نبود. فقط آب و پاپی که صداش به جایی نمی رسید، توی آب با خودش فکر کرد :" ای کاش به حرف مادرم گوش داده بودم " . از آن روز به بعد دیگر کسی پاپی را ندید.


اقتباس از داستان انگلیسی The dog at the well.

هلاله قطب زاده اسرار