داستانک «کنار درخت چنار» نویسنده «نازنین علیمردانی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «کنار درخت چنار» نویسنده «نازنین علیمردانی»

چادرش را که روی تودة بالشت ها و پتو ها گذاشته بود، دلش لرزید. توی کوچه بخشی از وجودش را گذاشته بود و حالا نیم دیگرش روی شانه ها سنگینی می کرد. خودش بود. می دانست که او را دیده است. حالا بعد از آن سال های سخت، کنار چناری که قد کشیده بود و هم سن و سال پسر بزرگش بود، ایستاده بود. قدش خمیده بود و لاغرتر از گذشته، عرق چین قهوه ای را توی دستش می فشرد. هیکل استخوانی را به تنة قطور چنار چسبانده بود و زیر لب چیزی می خواند، شاید شعری، ذکری، شاید هم مثل شوهر خدا بیامرزش عقلش زوال یافته بود و با خودش حرف می زد.

نگاهی به خودش انداخت، چاق و بدقواره، زنی که هفت شکم از مردی که هیچ وقت دوستش نداشته، زاییده است. دست های پینه بسته زبری که آتش تنورها دیده است. و ظرف های آبی که بر کتف هایش فرو رفته است. حرف مادر شوهر بعد از این همه سال توی ذهنش می گشت: « ...بخت سیاهت زندگی پسرمو آتیش زده...» و یاوه های مردم که بعد از رفتن او پشت سرش مانده بود. خودش بود، مرد هفده ساله ای که در هفتاد سالگی کنار چنار بلند میان روستا، دنبال کسی می گشت.

چشم هایش را مالید و به اطراف نگاه کرد، دو لیوان شسته نشدة کنارش، دهن کجی می کردند. هنوز فکر چایی که برای او ریخته و روبرویش نشسته از خاطرش نگذشته بود که صدای نوه های پر شر و شور در حیاط بلند شد و عشق سرخ میان سینه اش، بیرون پرید. جریان زندگی میان بوی کرسی و قرمزی قالی ادامه داشت.

دیگر سیزده ساله نبود. عاشق نبود و برای پرس و جو از دلیل آمدنش، خیلی دیر شده بود. خیال کرد، فکر گناه، عین معصیت است و با دست فکر های درهم سمجش را که در هوا می چرخیدند، کنار زد. از جایش که بر می خواست، نیمی از وجودش اما هنوز در کوچه بود، کنار درخت چنار.

نازنین علیمردانی / عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور