سه داستانک «بابک ابراهیم پور»

چاپ تاریخ انتشار:

 

مینیمال 1:

تلفن را به گوشم چسبانده بودم. آنقدر اشک ریختم که چشمانم تار شد. گوشی را بوسیدم و گفتم: عاشقتم! هر خواسته ای داشته باشی قبول میکنم.

گفت: هر خواسته ای؟

گفتم: آره، عاشقتم...

گفت: برو بمیر!

***

فردا جنازه اش را در رودخانه پیدا کردند.

#

مینیمال 2:

چشم در چشم نگاه می کردند. لب هایش را به صورت دخترک نزدیک کرد. موهای لَخت معشوقه اش را گرفت. دخترک خودش را در آغوش مرد رها کرد. مرد همچنان که لب هایش را نزدیکتر می کرد، ناگهان دندان های نیشش را درون گردن دخترک فرو برد. مرد همچنان که رگ و خون دخترک را مزه مزه میکرد، لب هایش را بوسید. دخترک فقط نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه، مُرد.

#

مینیمال 3:

روزی که فهمید سرطان ریه گرفته است، به خانه آمد. اشک های مادرش را پاک کرد و با لبخند گفت: زود خوب می شوم.

به اتاقش رفت؛ آخرین سیگارش را کشید. بعد تمام قرص هایش را یکجا خورد.!