دلم برای زنی که زیر چادر رنگ و رو رفته اش کنار ایستگاه چمباتمه زده میسوزد. از خیر بسته گزی که برای خواهر کوچولویم گرفتهام و گوشهاش نوشتهام"برای فرشته کوچولو" میگذرم.
خم میشوم و آرام بسته را جلوی زن میگذارم و به سرعت از آنجا دور میشوم و یکی دو ساعتی را در پارک مجاور میپلکم و به آن زن فکر می کنم ...
طبق معمول مادر یک ساعتی زودتر از من از سرکار برگشته، این را از قابلمه روی گاز میفهمم. آرام میروم بالای سر خواهرم که گوشه اتاق خوابیده. جعبهای را محکم به سینهاش چسبانده. سرم را برای بوسیدن پیشانیش نزدیک میکنم؛ با دیدن نوشته روی جعبه کف اتاق ولو میشوم:"برای فرشته کوچولو"