مقابل آینه موهایم را شانه میزدم. برای لحظهای تصویرم در آینه انگار حرکت اضافهای کرد. از آینه فاصله گرفتم، تصویرم اما همان جای قبلی مانده بود; کنجکاو و خیره به من. بهتزده و عصبی مانده بودم چه کنم. تصویر درون آینه حالا داشت. لب میزد انگار میخواست چیزی بگوید اگر این همه خواب بود دیگر باید بیدار میشدم. تصویر درون آینه اما همچنان مشغول لب زدن بود. شدت لب زدنها بیشتر هم شده بود. مثل فیلم صامتی بود. که میان نویس هایش را بریده باشند.
نمیدانم چه حماقتی بود که خودم را کنار آینه رساندم گوشهایم را چسباندم به شیشه سردان به امید آنکه چیزی بشنوم.اگر کسی داخل اتاق میشد حتماً فکر میکرد به سرم زده.
چه کسی این اندازه دیوانه است که حتی به سرش بیفتد که تصویرش درون آینه دارد با او حرف میزند؟ شاید. کسی که گوشش را به آینه قدی اتاقش چسبانده از این دیوانگی پا فراتر گذاشته باشد. دران لحظه فرد مورد بحث شاید زمزمهها و پچ پچه هایی هم از انسوی آینه بشنود.اتفاقی که دقیقاً داشت برای خود من رخ میداد.
حادثه هولناکتر وقتی بود که حس کردم دارم به داخل آینه کشیده میشوم. کسی چیزی نیرویی داشت مرا به داخل میکشید. ناخوداگاه خواستم فریاد بزنم اما صدا در گلویم یخ زده بود.
ناامیدانه نگاهم به شانهای افتاد که باعثان همه دردسر شده بود. یک شانه سر ساده و به ظاهر. معمولی. طعمهای برای کشاندن آدمهای زنده به داخلان نیستی رازالود.
...
اینها آخرین کلمات به جا مانده از او بود. نوشتهای با خط بد که با عجله با مدادابرویی چیزی روی تکه کاغذی نوشته شده بود. آنچه خواندم بیشتر به کابوسی میمانست یا داستان نیمه تمامی ترسناک.
سر بلند کردم. اکنون در اتاقش بودم. آخرین جایی که فکر میکردند پیش از ناپدید شدن انجا رفته باشد. بعد از ان دیگر اثری از او نبود. گویی هیچ وقت وجود نداشته باشد.
معمای گیج کنندهای بود و من کاراگاه خصوصیای که استخدام شده بودم برای حل این معما سردرگمتر از هر زمانی گیج و بهت زده میانه اتاق ایستاده بودم.
نمیدانستم چه کنم. دیگر کاری نداشتم. باید اتاق را ترک میکردم. یک لحظه قبل ترک اتاق نگاهم به شانه سری افتاد که روی درآور کنار آینه رها شده بود. به نظر میرسید شانه تکان خورده و از جای قبلیاش حرکت کرده باشد.
به حتم توهم بود. نتیجه بیخوابیهای شبانه چند روز اخیر.پرونده پیچیدهای را قبول کرده بودم و فشار زیادی روی من بود
نمیدانم چه شد به سرم زد قبل ترک اتاق شانه را بردارم و نگاهش کنم. یک شانه سر معمولی بود. شانهای مثل همه شانههای دیگر. هوس کردم موهایم را با ان شانه بزنم. هوسی احمقانه و کودکانه.
دراین هنگام اتفاق عجیبی افتاد.
برای لحظهای تصویرم در آینه انگار حرکت اضافهای کرد. از آینه فاصله گرفتم. تصویرم اما همان جای قبلی مانده بود; کنجکاو و خیره به من.■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا