داستانک «جدال» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستانک «جدال» نویسنده «روناک سیفی»

 

هر روز و چه بسا هرساعت تکه ای از سقف زمین می افتد. سقف نمور و کهنه، هر آن امکان دارد روی سرم آوار شود. اینجا دیگر جای زندگی نیست من به دهان پیرمردی پناه آورده بودم که هر روز یکی از دندانهایش می افتاد و کم کم دهانش هم داشت چفت می شد؛ باید قبل از بلعیدنم از اینجا می رفتم. باید وسیله هایم را جمع کنم. قاب عکسی که مثل یک قاچ از هندوانه برشی از خاطرات و روزهای گذشته بود به دیوار چسبانده بودم، می خواهمش چکار؟ باید اینها را هم توی این دهان بو داده وجرم گرفته بگذارم. کتابهایم را دیگر نمی خواهم، آنقدر خوانده ام که همه شان را از حفظم دیگر چیزی برایم نمانده بود بجز چند تایی وسیله مایحتاج زندگی، لباس و چیزهایی که لازمشان دارم. بوی گند این قاچ همه خانه را گرفته، نه این دیگر قاب نیست جزئی از دیوار است توی دیوار فرو رفته. این نگاه محکم توی دیوار ریشه زده؛ آنقدرکه دیوار ترک برداشته همین روزهاست که از پایه و بن فرو بریزد. مادرم می گفت پدربزرگم است؛ روی صندلی نشسته، راست و عصا قورت داده چشم به دوربین دوخته. مادرم همیشه می گفت: «مرد خیلی آرومی بوده زیاد اهل حرف زدن نبود.»

توی چشمانش جدال بود و غوغا، طوری بیمارگونه. حالتی نگاهم می کرد انگار باید من می شنیدم چه می خواهد بگوید. هر نقطه ای از خانه می رفتم با نگاه دنبالم می کرد چشمانش گودالی پر از حرف بود اما بریده بریده، جدا شده از هم مثل پازلی هزار تکه که به هم ریخته بود. نمی توانستم کنارهم بگذارمشان . درست این را می گفت : «بیا بشین و با من حرف بزن.» از این نگاه راکد سرگشته بودم اما هرگز سعی نکردم این قاب را بردارم؛ بعضی وقتها نمی توانی قایمشان کنی، چیزهایی کهازشان می ترسی دوست داری جلو رویت باشند.

تنها موجودی که هنوز نفس می کشد و حرکت دارد ساعت است با شنیدن صدای عقربه ها حرکت و گذر زمان را می بینم، بقیه وسیله ها مثل لش هر کدام گوشه ای افتاده اند من به آنها نگاه می کنم و آنها به من زل زده اند. دیوار خانه از همان جا شروع کرد به ترک برداشتن سقف دارد فرو می ریزد وسایلم را برمی دارم و بیرون می روم؛ تیر نور روز چشمم را می زند و سوز سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند، به این هوا عادت ندارم حالا روز است و چند ساعت دیگر شب.توی خانه همیشه پرده ها را می کشیدم و روز و شبم زیاد فرقی باهم نداشت. با اینکه بیرون آمده ام اما هنوز سنگینیش را حس می کنم ؛ انگار این نگاه توی وجودم رخنه کرده است.