دلم گرفته، گوشهاي لم دادهام، از بيكاري كسل شدم، مدتهاست كسي به من توجهي ندارد، همه پيِ كار خودشان هستند، اما من اينجا تنهاي تنها افتادهام. ايكاش كسي مثل خودم در اطرافم بود. از جنس خودم، اما افسوس!
دور و برم را نگاه ميكنم، يك صفحه مستطيل تخت كه چندين دكمه با نشانهها و حروف انگليسي و فارسي روي آن رديف شدهاند، كه كيبورد ميگويندش، كنار دستش هم چيزي به مانند يك موش با يك دنباله بلند! بالاي سرم هم انگاري يك ديواري سايه انداخته است و دلم رو بيشتر به تنگ ميآورد و آن هم يك كيس مشكي ... كه ميخواهد به همه فخر بفروشد و بگويد با روشن شدن دكمه پاوِرش، تمام دنيا در دستان او است و من در اين دنيا كاري ازم برنميآيد.
اما در كنار آن كيس سياه، يك مونيتور شيشهاي مستطيلي است كه انگار كامل كنندهي اين مجموعه به حساب مي آيد .
همهشان يك جورهايي به هم ميخورند، از دنياي ديجيتال آمدهاند، اما من چه؟ از بس كنارشان بودم، ديگر به زور خاطرات گذشته را به ياد ميآورم، زماني كه كيس روشن ميشود و تق تق دكمههاي كيبورد بلند ميشود و نور خيره كننده مونيتور ميتابد، چشمانم را ميبندم، نفسم تنگ ميشود، ميخواهم بروم اما نميتوانم، دلم يك هواي تازه ميخواهد.
روزها از پي هم ميآيند... تكرار، سكون و دلتنگي... يك حس غريبي دارم، ديگر مانند پيشترها منتظرش نيستم، او بياحساس و سرد شده است، يك راست ميرود سمت رايانه و ساعتها بدون حتي كوچكترين ذرهاي توجه به من، با كشيدن موس و تق تق فشردن دكمههاي كيبورد روبروي مونيتورشيشهاي مينشيند.
چشمانم را ميبندم به ياد روزهاي خوشي كه با هم داشتيم ميافتم، آن روزها زماني كه ميان دستانش بودم، حس خوشايندي داشتم. آن زمان چشم به راهش بودم، با هم دو يار جدا نشدني بوديم، هرروز به اميد خلق اثري جديد وحركتي نو چشم به راهش بودم، ياد روزهايي ميافتم كه چه آفرينها نثارمان ميشد. روزها مثل هم نبودند در آن روزها حركت، اميد و عشق بود. از راست به چپ حركت ميكردم، بدون خستگي و با همهي عشقم حركت ميكردم، چراكه براي اينكار ساخته شدهام. اما اكنون چه! با يادآوري خاطرات گذشته دوباره دلم ميگيرد!
صداي پايي آمد، نزديك ميشود، ميشناسمش، همان يار و دوست پيشينم! مينشيند، دستش را به سمت دكمه پاور كيس ميبرد، اما انگاري امروز روز ديگري است، مانند هميشه نيست چرا كه ناگاه دستش را عقب مي برد، همانطور كه نشسته يك دستش را زير چانه گذاشته و با انگشت سبابه دست ديگر گهگاه روي ميز ميزند، انگاري به مانند آدمي كه سردر گم است و يا ذهنش پر باشد از افكار درهم وبرهم، نمي داند چگونه آنها را دستهبندي كند و نميتوان فهميد به چه فكر ميكند، كلا امروز يك آدم ديگري شده بود، چند دقيقهاي به همين صورت گذشت كه ناگاه، سايه اي بالاي سرم ميبينم، چشمانم را ميبندم، انگاري كسي من را از جايم بلند ميكند، در يك لحظه حس ميكنم تنم دارد به آهستگي گرم مي شود، يك هوايي به صورتم ميخورد، چشمانم را باز ميكنم ، پايين را نگاه ميكنم آه يار ديرينم، كاغذ... سفيدِ سفيد، به مانند برفي كه هنوز نشان و ردي در آن ديده نميشود، ميلغزم، جوهرم روي سفيدي كاغذ نقش مياندازد، ميخوانم يك داستان نو، دوباره مينويسم همچنان مينويسم وهواي تازه ....